می نویسم سیل
می خوانم:او خواهد آمد....
می نویسم زلزله
می خوانم:او خواهد آمد....
می نویسم گرانی و اغتشاش
می خوانم:او خواهد آمد....
می نویسم آلودگیِ هوا
می خوانم:او خواهد آمد...
می نویسم شهادتِ سردار
می خوانم: او خواهد آمد...
می نویسم سقوط هواپیما
می خوانم:او خواهد آمد...
می نویسم کرونا
می خوانم :او خواهد آمد...
می نویسم کُشت وکشتار مسلمانانِ هند
می خوانم: او خواهد آمد...
اینها همه بهانه اند;
زمین تو را می خواهد امامِ مهربانم....
#اللهم عجل لولیک الفرج
حال من همهی اینها را تکّهتکّه میخواهم، همه اینها را پارهپاره میخواهم. هر که بر سر جان خویش، به پای تخت خویش، به پایتخت خویش میخواهم. حال همه را به پایتخت خویش میخوانم.
همه را بر سر جان خویش میخوانم، بر سر جای خویش. هر که به دین خویش، به سرزمین خویش میخوانم. آنک برادران توأمان.
زنان به آستان خویش میخوانم و مردان به آستان خویش، و هر دو از خویش رها میخوانم.
حلمی | هنر و معنویت
برای پرنده ی در بندبرای ماهی در تُنگ بلور آببرای رفیقم که زندانی استزیرا، آن چه میاندیشد را بر زبان میراند.
برای گُلهای قطع شدهبرای علف لگدمال شدهبرای درختان مقطوعبرای پیکرهایی که شکنجه شدند
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای دندانهای به هم فشرده برای خشم فرو خوردهبرای استخوان در گلو برا ی دهانهایی که نمیخوانندبرای بوسه در مخفیگاهبرا ی مصرع سانسور شدهبرای نامی که ممنوع است
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای عقیدهای که پیگ
داریم می رویم. اما من می نویسم. آنجا هم می نویسم. در کره ی ماه هم می نویسم. می نویسم چون نیاز دارم. می نویسم چون مطمئنم آنجا حتی با دیدن یک صحنه ی کوتاه هم متنی به ذهنم می رسد. باید بنویسم. باید تمرین کنم. روزی یک ساعت باید بنویسم و چندین ساعت بخوانم. من کسی بودم که موقع امتحان های ترم شب ها بیدار می ماندم تا کتاب بخوانم و روزها برای امتحان فردایم تلاش می کردم. من کسی هستم که در زنگ ریاضی کتاب می خوانم. زنگ ادبیات کتاب می خوانم. زنگ علوم کتاب می خوانم
من مسلمانم ...قبلهام یک گل سرخجانمازم چشمه ، مُهرم نور ...دشت سجاده من !من وضو با تپش پنجرهها میگیرم !در نمازم جریان دارد ماهجریان دارد طیفسنگ از پشت نمازم پیداستهمه ذرات نمازم متبلور شده استمن نمازم را وقتی میخوانم ،که اذانش راباد گفته باشد سر گلدسته سرو !من نمازم راپِیِ تکبیره الاحرام علف میخوانم !پِیِ قد قامت موج ...
| سهراب سپهری |
من از متن نمیگویم، از بطن میگویم. سخن از دل است، از گِل نیست. من دم دل میزنم، زین سبب است پیرامونم خلوت است. جلوهی پایین کشتهام تا جلوهی بالا گیرم. از روز رو گرفتهام تا در شب بدرخشم. تصویر نمیدانم، از نور قرنهاست جان بردهام. تنها صدا میدانم، تنها صدا میرانم.
من شعر نمیدانم،از لامکان صفحه میخوانم.
حلمی | هنر و معنویت
یک سال نه اما اگر دفعه قبلی که پست میگذاشتم اینجا زمستان بود امشب هم کم از آن ندارد و بارش باران شدیدی گرفته. میدان تیر فردا کنسل شد. احتمالا کمی دیرتر از خواب بیدار شوم. هر شب یک کتاب را نیمه کاره میخوانم و به جای خواندن کانال های تلگرامی، مثل گذشته وبلاگ میخوانم و حس خوبی بهم میدهد. به دوستی گفتم دلم برای عطر و بوی اینجا تنگ شده بود. ظهر شیرشاه جدید را دیدم و همراهش گریه کردم. برایم عجیب بود. همین. زیاده عرضی نیست :)
یک سال نه اما اگر دفعه قبلی که پست میگذاشتم اینجا زمستان بود امشب هم کم از آن ندارد و بارش باران شدیدی گرفته بود. میدان تیر فردا کنسل شد. احتمالا کمی دیرتر از خواب بیدار شوم. هر شب یک کتاب را نیمه کاره میخوانم و به جای خواندن کانال های تلگرامی، مثل گذشته وبلاگ میخوانم و حس خوبی بهم میدهد. امشب به دوستی گفتم دلم برای عطر و بوی اینجا تنگ شده بود. ظهر شیرشاه جدید را دیدم و همراهش گریه کردم. برایم عجیب بود. همین. زیاده عرضی نیست :)
دوباره روی آورده ام به دیدن فیلم هایی که هزار بار دیده ام شان.
واین تنها به خاطرخانه نشینی اجباری از هراس ابتلا به مرض واگیردار نیست. همیشه آخر سال فیلم هایی را که هزار بار در طی سال دیده ام را برای بار هزار و یکم می بینم.
باز "چهارشنبه سوری"را دیدم باز "پل های مدیسون کانتی" را باز "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین را باز" دی یِرجان را" و...بی وقفه کتاب می خوانم،کتابهایی که به واسطه ی مشغله ها نیمه کاره مانده بودند .دارم "بیست نامه و چهارده چهره بر
دیگر دیر است برای چنین حرفی ولی اگر یکبار تنها یکبار به عقب برمیگشتم بکوب درس میخوانم، از همان راهنمایی حتّی، مثل خر میخوانم، شبانهروز میخوانم، دیگر چیزی را به استعداد و محفوظات و قدرت قلم حواله نمیکردم، چرتترین درسها را هم شونصدبار میخواندم که ملکهی ذهنم شود... همیشه به مقدار کفایت و حتّی کمتر از کفایت خواندم و از آنجایی که خیلی از مطالب را علم لاینفع میدانستم، بیرغبتی کردم و پشتکار به خرج ندادم و حال از این بابت ن
من مسلمانمقبله ام ،یک گل سرخجانمازم ،چشمه
مُهرم نوردشت ،سجاده منمن وضو با تپش پنجرهها میگیرمدر نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیفسنگ از پشت نمازم پیداستهمه ذرات نمازم، متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرومن نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف میخوانمپی "قد قامت" موجکعبه ام بر لب آبکعبه ام زیر اقاقی هاستکعبه ام مثل نسیم، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر"حجر الاسود" من، روشنی باغچه است
نیستی هرشب برایت شعر می خوانم هنوزپای قولی که تو یادت رفته می مانم هنوزمی نشینم خاطراتت را مرتب می کنمدر مرور اولین دیدار، ویرانم هنوزکاش روز رفتنت آن روز بارانی نبوداز همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوزراه برگشتن به سویم را کجا گم کرده ایمن برای ردپاهایت خیابانم هنوزبا جدایی نیمه ای از من به دنبال تو رفتبی تو از این نیمه ی دیگر گریزانم هنوزبعد تو من مانده ام با سالهای بی بهاربعد تو تکرار جانسوز زمستانم هنوزدست هایم را رها کردی میان زندگ
دوباره روی آورده ام به دیدن فیلم هایی که هزار بار دیده ام شان.
واین تنها به خاطرخانه نشینی اجباری از هراس ابتلا به مرض واگیردار نیست. همیشه آخر سال فیلم هایی را که هزار بار در طی سال دیده ام را برای بار هزار و یکم می بینم.
باز "چهارشنبه سوری"را دیدم باز "پل های مدیسون کانتی" را باز "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین را باز" دی یِرجان را" و...بی وقفه کتاب می خوانم،کتابهایی که به واسطه ی مشغله ها نیمه کاره مانده بودند .دارم "بیست نامه و چهارده چهره بر
میخوانم و میخوانم و میخوانم. تحلیل، همدردی، استدلال، اعتراض، گلهگی، حمله،... پیمانه که پر شد، موبایل را روی پتو میاندازم. به سقفی که حالا روشن شده زل میزنم، پیمانه را سر میکشم و خالی میگذارم روبروی مغزم. فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم. حرف فلانی حساب است، استدلال فلانی هم درست به نظر میرسد، اعتراض فلانی هم بهحق است، عصبانیت فلانی هم قابل درک است. همهشان همزمان درستند؟ چرا همهچیز اینقدر واضح و اینقدر گنگ است؟ چر
من مسلمانمقبله ام ،یک گل سرخجانمازم ،چشمه
مُهرم نوردشت ،سجاده منمن وضو با تپش پنجرهها میگیرمدر نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیفسنگ از پشت نمازم پیداستهمه ذرات نمازم، متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرومن نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف میخوانمپی "قد قامت" موجکعبه ام بر لب آبکعبه ام زیر اقاقی هاستکعبه ام مثل نسیم، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر"حجر الاسود" من، روشنی باغچه است
.باسمه تعالی
دعا های قرآنی
امن یجیب(۳)
غزل۴
عبادت کن خدا ی کبریا را
که او پاسخ دهد هر دم ندا را
بخوانم من دعا امن یجیبا
شفا ده ای خدا هر بینوا را
اگر چه آیه همسان دعا نیست
ولی مردم بخوانندش دعا را
منم بیچاره و مضطر پریشان
بدان پاسخ دهد یزدان گدا را
که را خوانم به هنگام مناجات
دل بشکسته می خواند خدا را
اجابت کن که تو حاجت روایی
پذیرد ناله و سوز گدا را
رها سازی مرا از هر مصیبت
بدست آرند بیماران شفا را
گروهی راه دیگر بر گزینند
خدایا کن هدایت این گدا
به هوای این روز های ماه مبارک که چند خط بیشتر قرآن میخوانم...
هی هرچند آیه که میخوانم... بعدش یک آیه پشت بندش می آید...آی بنده هایی که گناه کردید اگه توبه کردید خدا را مهربان میابید...یعنی...بنده های جان این ماه ماه شماست...من آغوشم را برای شما باز کردهام...نکند نا امید شوید...نکند این ماه تمام شود و شما جزء پاک شده ها نباشید...
نکند...
بعد ... ولی خدا...نگاهش... رفتارش...قلبش...مثل خدا میماند...
جلوه ای از خدا میداند...یعنی چه؟
یعنی ولی غریبش... مهدی غر
شاید به افرادی برخورده باشید که می گویند: «همه کتاب ها و جزوه ها را می خوانم، اما موقع امتحان آن ها را فراموش میکنم» یا «من استعداد درس خواندن ندارم، چون با این که همه مطالب را می خوانم همیشه نمراتم پایین است.»بسیاری از این گونه مشکلات به نداشتن یک روش صحیح برای مطالعه بازمیگردد. عدهای فقط به حفظ کردن مطالب اکتفا میکنند. این امر موجب فراموش کردن مطالب میشود.بارها شنیده ایم که دانش آموز میگوید: «دیگر حوصله خواند
همچنان مینویسم و پاک میکنم
انگاری قلم از قلمدانش دل کنده و میل به هیچ فعلی ندارد...
خب حالا بگذریم دستم به هیچ کاری که نمی رود هیچ؛بدنم هم درد میکند(که البته این یکی از آثار رقص بیش از حد در عروسی بود)
خواب بیش از حد...
زمانی که دیگر نیست...
حتی دیگر حوصله شبکه های اجتماعی را هم ندارم...
حتی فضای صمیمی بیان...
زمان زیادی است که وبلاگ های دوستانم را نمی خوانم...شاید برخی را گه گدار سر زده میبینم و گاها نظری میفرستم...
+اگر نیستم و نمی خوانم،دلخور نباشی
من آدمی معمولیام با دغدغههایی معمولی. هیچ وقت فکر عوض کردن دنیا و ریشه کن کردن ظلم و بدی را در سر نپروراندهام.
هیچگاه در پی سامان دادن به تمام ناسامانیهای این جهان نبودهام. من آدمی معمولیام که آرمانشهری در ذهنم نساختهام که برایش بجنگم.
من خیلی معمولی زندگی میکنم. من کتاب میخوانم اما نه پشت میز، نه همراه با نسکافه و شکلات تلخ و نه با دفتری که یادداشتهایی در آن بنویسم. من کتاب میخوانم وقتی به رهاترین حالت ممکن، دراز کشید
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم...خرده هوشی...سر سوزن ذوقی.
مادری دارم بهتر از برگ درخت.
دوستانی بهتر از آب روان
وخدایی که در این نزدیکیست:
لای این شب بو ها...پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب...روی قانون گیاه
من مسلمانم .قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم جشمه. مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها میگیرم
در نمازم جریان دارد ماه .جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد.گفته باشد سر گلدست
دوباره کنج اتاق کز کرده و به یان تیرسن گوش میدهم
سیگار را بر میدارم
جمله روی پاکت را می خوانم:
ترک سیگار موجب سلامتی و افزایش طول عمر می شود
دیگر سلامتی و طول عمر چه اهمیتی دارد؟
مگر دیگر امیدی هست؟
امید به چه؟
جهان بوی پوچی می دهد
هر چه گفتم عیان شود به خدا
پیر ما هم جوان شَود به خدا
در میخانه را گشاد یقین
ساقی عاشقان شود به خدا
هر چه گفتم همه چنان گردید
هر چه گویم همان شود به خدا
از سر ذوق این سخن گفتم
بشنو از من که آن شود به خدا
آینه پیش چشم می آرم
نور آن رو عیان شود به خدا
باز علم بدیع می خوانم
این معانی بیان شود به خدا
گوش کن گفتهٔ خوش سید
این چنین آن چنان شود به خدا
خواندن زندگی افراد تاثیرگذار بر جامعه یکی از علایق من است
و شخصیت هایی را که دوست دارم زندگیشان را می خوانم چون
بر این باورم که می توانم از طرح زندگی آنان استفاده کرده و بر
زندگی خویش الگویی طراحی و مدلسازی نمایم.
ادامه مطلب
السلام علیک یا ابا صالح
چون مهر به نور خود، پیدایی و پنهانی
با آن که ز من دوری نزدیک تر از جانی
اوصاف کمالت را آیات جمالت را
می خوانم و می بوسم انگار که قرآنی
از صوت تو مبهوتم در حسن تو حیرانم
تو حضرت داوودی یا یوسف کنعانی
•♡ ♡• انتظار•♡ ♡•
میدوم میان زندگی. در سراشیبی خیابان دانشکده با کولهی سنگین و کتابهای بغلم راه نمیروم، میدوم. قبل از آنکه خورشید طلوع کند. آن کتابخانه و راهرو و کلاسها خانهی من شده است. خانهی امنی که آدمهایش را دوست دارم یا کاری به کارشان ندارم. خانهای که کمکم میکند خوب باشم و هیچوقت اذیتم نکرده و نمیکند. خوشحال میشوم. صدای خندهام میپیچد. چیزهایی که میخوانم را بلندبلند تعریف میکنم. معلمهایم نام کوچک مرا به خاطر سپردهاند.
تلاونگ بزوئه آی روزه روزه
مه دلبر بورده امروز چند روزه
من بیم بواشم کیجا ته نومزه
شب خونمه نماز روز گیرمه روزه
ترجمه معنایی: صبح آمد و روز شد، دلبرم چند روزی رفته است و خبری از او ندارم
ای دختر اگر بیایم و نامزدت شوم؛ شب ها نماز می خوانم و روز ها روزه میگیرم.
اسلام رو دوست دارم، ارزشهای اخلاقیاش رو تحسین میکنم و تلاش میکنم این مجموعه از ارزشها رو در زندگیام حفظ بکنم.
ولی در اغلب موارد نماز خوندن نه تنها حس خوبی به من نمی ده، بلکه باعث میشه احساس بدی داشته باشم. خاطرات بد من با نماز خیلی زیادن و غلبه کردن بر اونا واقعا سخته - و وقت نماز خوندن یک به یک به ذهنم میان.
غمگینم. مت پسام زد و نپذیرفت. باید سرپا شوم، باید آدم بزرگی شوم. زندگی روزانه یک بزرگان را خریده ام و دارم فکر میکنم تنها راه نجات من در زندگی کار و کوشش و درس است. با اسما حرف زدم، قصد دارد از ایران برود و تافلش ۱۰۰ شده. خیلی خوشحال شدم براش و امیدوارم منم یا آیپیام یا آمریکا خلاصه که بروم.
فعلا غمگینم و دادم درسم را میخوانم. مت آدم فهمیده ای بود اما از رابطه با من فقط س ک س میخواست و من از او فلسفه که من را در حد و اندازهی خود نمیدانس
این که قبول کنیم در یک دنیای ناعادلانه زندگی می کنیم خیلی خوبه.
باعث میشه نوک پیکان رو با آرامش از رو خودت برداری و... اصلا کلا پیکان و نوکش رو بگذاری کنار.
تسلیم بشی و با آرامش زندگی کنی.
سوال اصلی اینه که اصلا ما تحمل زندگی در دنیای عادلانه رو داریم ؟ اصلا تصوری از عدالت داریم؟ اگر عدالت برقرار میشد چه تضمینی هست که من وضع بهتری می داشتم؟
----------
در راستای پست قبلی صوتی از دکتر گوش می کردم که حقا استادند.
یک آیه ای خوند که معروفه و بارها شن
در این ماه صیام آقا، میان بزم یازهرا
فقط ذکر فرج گویم، کجایی دلبر دل ها
زبان روزه دارانت فقط ذکر فرج گوید
ببین پیر خراسانی شده تنهاترین تنها
به فرهنگ زمین خورده، به چی دل خوش کند اصلاً؟
دل دریایی رهبر چرا طوفان شده حالا
سلیمان زمانی و برایت روضه می خوانم
تو قاسم داری و اما امان از روز عاشورا
***
قد یک نوجوان اصلاً چرا هم قد سقا شد؟
سر قاسم به روی نی، میان خیمه دعوا شد
چدر تنهاست رهبر ...
دعای روز بیستوهشتم ماه مبارک رمضان
الهی! از جملهٔ نعمتهای بزرگت این است که در این روزها که جانم میهمان ضیافت توست و در این شبها که با رحمتت پیوند یافته، یاد تنهایی خود در خانهای که بر روی آن مینویسند «آرامگاه ابدی» بیفتم. بهراستی که یاد مرگ رقت قلب بهدنبال دارد. ای خدای مهربان! در این روزهای ضیافت ملکوتیات مرا از اعمال شایسته به درگاهت نصیبی فرما تا انیس تنهاییام در آرامگاه ابدی باشد. ای آنکه زندگی و مرگ، هر دو از جانب توست! با
پدرخانمم عکس دکور جدید خونهمون رو که دید گفت چرا اینقدر کتاب دارین؟ بعد پرسید خب بگو ببینم آخرین کتابی که خوندی چی بوده؟! و من نتونستم و اصلا یادم نبود چه کتابی خونده ام. بگذریم که خیلی کم کتاب خونده ام این مدت. البته الان یادم اومد؛ اولین کتابی که توی تعطیلات نوروزی خوندمش «تب مژگان» بود.
در فسلفه بدن، به خصوص آثار مرلوپونتی، چهره یکی از جدی ترین بحث هاست. اینکه چهره ی دیگری به عنوان یک هستی بشری چگونه فرد را به سخن وا می دارد و این دیگری تا کجا هستی گوینده را تعیین می کند. تا جایی که به یاد دارم نوشتن برای من فقط منزلگاه خیال بوده نه گفتن.اگر تخیلاتم را به زبان می آوردم احمق فرض می شدم اما اگر می نوشتم شان دقیق و تیز بین محسوب می شدم. چه کسی دوست ندارد جای تخقیر،تحسین شود؟ نوشتن به مثابه ی گفتن اما همیشه برایم کار دشواری بود
شاسوسا بودمکنار همان عمارت مخروب، زیر آسمان شگفت انگیز کویرتنهای تنهاتنها صدای وبلنسل در فضا پخش بود، قطعهی Empty Skyو مه عمیق، انگار که تمام ابرهای دنیا به زمین آمده بودند
ارغوان ابتهاج میخوانم و منتظر
منتظر تو که از میان ابرها پیدا شوی
: اینکه آقای سیدحسن نصرالله می گوید من انشاءالله در مسجدالاقصی نماز می خوانم، برای ما یک امید کاملاً عملی و قابل تحقق است. اگر همه ما به وظایف خود عمل کنیم، وعده الهی قطعاً محقق خواهد شد.+ صالح العاروری نایب رئیس دفتر سیاسی حماس: هرگونه اقدام خصمانه در مورد ایران در واقع اقدام خصمانه بر ضد فلسطین و جریان مقاومت است و ما خود را در خط مقدم حمایت از ایران میدانیم.
بسم تو ...
به نام تویی که حالا تنها دارایی من از این جهان شدهای. بچهتر که بودم هیچ وقت نمی فهمیدم که برای چه بعضی از مردم وقتی جوشن میخوانند اشک میریزند. برای چه گریه میکنند. اما حالا وقتی جوشن میخوانم و بیشتر به نام های زیبایت فکر میکنم اشک از چشمانم سرازیر میشود بیآنکه کوچکترین قصدی برای گریه داشته باشم...
ادامه مطلب
خدایا خیلی دوستت دارم : آموزش رفتارهای درست و صحیح با توجه به صفات خداوند
خدایا خیلی دوستت دارم : سهام الاندلسی/علی باباجانی، نشر براق
معرفی:
کودک قصه ی ما دلش میخواهد که خدا او را دوست داشته باشد. پس دست به کارهایی میزند که از صفات خداوند هستند، مثل عدالت، زیبایی، مهربانی و بخشندگی و علم..عمق موضوع قصه همراه با متن روان و دلنشین و تصویرگری هنری جذاب و انیمیشنی باعث خاص بودن این کتاب شده است.آموزش رفتار های درست و صحیحی که با توجه به صفات
امام صادق علیه السلام: بنی امیه تعلیم ایمان را آزاد گذاشت ولی تعلیم شرک را نه. تا وقتی مردم را به شرک کشاندند آنها نفهمند!
من فقط کتاب خدا و شریعت اسلام را نمی خوانم. من به دشمن شناسی و غرب شناسی معتقدم. چرا باید از حد معرفت اسلامی تجاوز کنیم و آثار دیگران را بخوانیم؟
ادامه مطلب
یک عادت بدی دارم. کتاب که میخوانم بعد از چند صفحه ناخودآگاه میایستم. انگار نفسم بند آمده باشد. کمی اطرافم را برانداز میکنم، کمی به موضوعات دیگر فکر میکنم. شاید یک چرخی توی اپهای گوشی بزنم و دوباره بعد از نفسگیری به کتاب بر میگردم. نمیدانم آیا واقعا نفسم میگیرد و به این هواگیری نیاز دارم، یا اینکه توهم میزنم و صرفا ژست مغز تنبلم است، گویی انگار کوه کنده و نفس نگیرد از زرد به خاکستری تبدیل میشود و تمام! شاید هم برگردد به همان ع
دیروز خانمی زنگ زد دفتر و گفت با رییس کار داره ، رییس مثل همیشه نبود
بهش گفتم ایشون تشریف ندارن و خانمه گفت بهشون بگین کریمی زنگ زد و گفت با این شرایط من نمی تونم کار کنم براتون
گفتم برا چه کاری صحبت کرده بودید؟
شغل من !!
خیلی ناراحتم، به پولش احتیاج داشتم و دارم .کاش من یه سال دیگه هم اینجا کار کنم
کارش خوبه، ساعت کاریش خوبه، جاش خوبه، حقوقش خوبه ... چرا آخه؟!!!!!!!!!!!!
بیشتر کار کنم؟ یه کم کندم این رو قبول دارم ولی این که بره پی نیروی جدید رو قبو
برای یکماه دیگه که روزهای مزخرف امتحانهای پشت سر هم و بدون فرجه است تمرین نخوابیدن میکنم. سپانلو میخوانم و کارن هورنای و الگوریتم نویسی یاد میگیرم و برای خواهرک نمونه سوال فلسفه پیدا میکنم اما یک ورق جزوه انفورماتیک پزشکی ندارم، جزوه الکترونیکم ناقص است، نمره کارگاه تجهیزات پزشکیام روی هوا است و فقط امیدوارم که برای بار چهارم مجبور به برداشتن درس شیرین سیگنال نشوم. آخ! بروم لباسهام را جمع کنم، این هفته یک خبرهایی هست. از آن جا خ
کارهای روزانهام را به حداقل رساندهام. از اول تعطیلیها سعی کردم خودم را گرفتار تنبلی نکنم. ساعتهای کارکردنم را در روز ثابت نگه داشتم. گرچه چندین کتاب را نصفه رها کردم و نوشته و پژوهش و پروژه را، ولی بهم این حس را میداد که تمام تلاش خودم را میکنم و حداقل کارها را تا یکجاهایی جلو میبرم. از آن جهت خوب بود اما این جایی از سال است که من بعد زمستان به خراسان میروم و کنار خانوادهام آرام میگیرم، در بهار با بابا قدم میزنم، گوشهی گوه
آه، ای خدای یگانه، خدای خوبی ها، خدای من! تو را می خوانم که نام شیرین تو حلاوت عشق را در کامم می نشاند.
تو را می خوانم که یادت آرام جان خسته من است.
تو را می خوانم که خود گفته ای بخوانیم تو را تا اجابت کنی ما را.
آه، ای آشنای دردهای دیرین من! ای تنها همدم لحظه های تنهایی! به سوی تو آمدم؛ به سوی تو آمدم؛ نه از پی اجابت آمال بی انتهای خود و نه از سنگینی آلام روزگار که جانم را به ستوه آورده، این بار اما تو را می خوانم تنها برای خودت.
خدایا! می خوانم و می
پیام به آقای سلیمانی
سلام من چهار سال است در مدرسه طلوع درس میخوانم و امسال در کلاس ششم درس می خوانم. من دوست دارم با مثال روزهای شنبه غذای مجانی بدهند. من دوست دارم آزمایشگاه را بزرگ تر کنند. من می خواهم زمین فوتبال را بزرگتر کنند و وسایل ورزشی بیشتری بیاورند. لطفا به کلاس ها مثل سالهای قبل شیر بدهید.
با تشکر
از یاد می برم نوشتن را. تن می دهم به هر چه اتفاق می افتد. می خوانم برای کار. می نویسم برای کار. تو می گویی یک بار شاید همین روزها با هم به ییلاق برویم. تو سرت درد می کند چون کسی را سه روز است ندیده ای. بی خبر هستی. من تمام خبرهایم همین. شهر پر از صداست.آژیرها و بوق ها. من از خلوت خانه راضی هستم و از این بازگشت به اینجا. اما امروز حال خوشی ندارم. صبح در گرما به کلاس می روم. آدم های دیگری غیر خودمان می بینم.ما همدیگر را برای هم روایت می کنیم.خاطرات، شنیده
سال 98 است و من هنوز اینجا را دوست دارم.. هنوز رمز ورودش رابه یاد دارم وهنوز سر میزنم و کامنت دونی اش را چک میکنم وهنوز بعد از همه ی نوتیف های اپلیکیشن هایی که برایم عزیز بوده اند و فعالشان گذاشته ام این شماره ی کامنت ناخوانده ی وبلاگ من را به وجد می آورد. هنوز بر میگردم و مطالب ده سال پیشم را می خوانم و از بچگی و سادگی ها و جو زدگی ها و البته زلالی ان موقع خنده ام میگیرد و گاهی هم یخ میکنم و به این فکر میکنم که ده سال بعد با ید به امسالم بر گردم و چه
دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم
از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من...نمی دانم.
مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.
ببینید. شاید ای
بدست باد گهگاهی سلامی میرسان یارا
که از لطف تو خود آخر سلامی میرسد ما را
خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش
مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا
شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم
ز رقت چشمهها گردند گریان سنگ خارا را
ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی
اگر کاری به سر میشد، ز سر میساختم پا را
ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سر بسته
اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را
شب یلدا است هر تاری ز مویت، وین عجب کاری
که من روزی نمیبینم،
توی خوابگاه، روی تختم پلاس شده ام
جزوه های اصول و مهارت پرستاری را به دورم پخش کرده ام
و بعد از لغو امتحان پرت کرده ام آن طرف
آهنگ سالار عقیلی را گوش میدهم و زمزمه میکنم :
"مدامم مست میدارد، فریبِ چشمِ جادویت"
دنیا کمی برایم ناخوشایند است
و زندگی آن چیزی که میخواهم اصلا نیست!
حالم از غر زدن های متوالی ام بهم میخورد!
در ساکن ترین حالت ممکن از زندگی ام هستم و هیچ کار مفیدی نمیکنم شاید باورتان نشود اما دقیقا هییییچ!
کتاب جز از کل و دنیای سوفی و
you should be able to sacrifice what you are, for what you will become
این جمله برای من از آن جملههایی بود که هرچقدر به خودت فشار بیاوری کمتر فراموششان میکنی. دو سال پیش در یک ویدئوی انگیزشی تحت عنوان "why do we fall" شنیدمش. امروز در اینستاگرام، دکتر کوکهای با تلفظ kokeii را پیدا کردم.
یک لایو نیم ساعته گذاشتهبود که هنوز هم قابل مشاهده است. داشت میگفت کسی از رتبه ی 183000به 33000 و بعد به زیر 200 رسیده و حالا قرار است به شهیدبهشتی برود.
در ادامهی صحبتهایش گفت شما نمیتوانید همزما
«از زندگی بی حاصلی که دارم بیزارم. نسبتا زیاد چیز می خوانم ولی
عطش دانستن با این قطره ها سیراب نمی شود. از طرف دیگر دست و بالم برای نوشتن بسته
است. مثل آدم چلاقی هستم که پیوسته در آرزوی راه پیمایی است. در دلم هزار آشوب است
که راهی به بیرون نمی یابد. آتشی است که زبانه نکشیده می افسرد. تنها مرا می سوزد
و سوختنی است که هیچ روشنی ندارد.»
سوگ مادر، نوشته شاهرخ مسکوب، نشر نی، صفحه ی 26
+ وقتی از گذشته می خوانم دائما به یک اسم می رسم: «مرتضی
کیوان»، مرتضی
باسمه تعالی
دعا های قرآنی
امن یجیب
غزل۲
عبادت کن خدا ی کبریا را
پذیرش می کند ذکر و ثنا را
بخوانم من دعا امن یجیبا
شفا ده ای خدا هر بینوا را
اگر چه آیه همسان دعا نیست
ولی مردم بخوانندش دعا را
بود مضطر امیدش حق تعالی
ندارد جز خدا یاری جدا را
بده حاجت مرا، حاجت روایی
شکسته دل بخواند در ادا را
بخواند این دعا را در مصیبت
بدست آرند بیماران شفا را
گروهی راه دیگر بر گزینند
خدایا کن هدایت این گدا را
خدا احسنت گوید بر تو انسان
طلب کن حاجت خود، از خدا را
بگ
به نام خدا
نماز شب
نماز شب از نمازهای مستحب می باشد که بر خواندن آن در اسلام بسیار تاکید شده است و بر پیامبر عظیم الشان واجب بوده است . این نماز یازده رکعتی به سه بخش تقسیم می شود . وقت نماز شب از نیمه شب شرعی تا اذان صبح می باشد اما بهتر است نزدیک اذان صبح خوانده شود . در این بخش شما را باطریقه خواندن نماز شب آشنا می کنم .
نماز شب 11 رکعت می باشد که به سه بخش تقسیم می شود و به طریقه زیر خوانده می شود.
١) نیت : دو رکعت نماز شب می خوانم قُربة اِلی ال
بشکن چینی نازک تنهایی من را...
اگر بتوانم تو را در یک کلمه توصیف کنم، بی تأمل خواهم گفت: «عشق»!آری، ای عشق هر بار در قنوت نمازهایم می خوانم: «ربنا آتنا فی دنیا لیلا و فی الآخرة لیلا و قنا عذاب دوری لیلا»باور کن، از اینکه عاشق توام احساس غرور میکنم.هر وقت یادِ تو میاُفتم؛ در ذهنم مهربانی خطور میکند. چگونه میتوانم تو را تصور کنم و حسرتی غریب بند بندِ بدنم را نلرزاند؟!خودت بهتر میدانی که لحظات انتظار چقدر سنگین میگذرند. اگر گذرت به این ح
هر بار که از کسی شنیدهام که : این ما نیستیم که کتابها را انتخاب میکنیم، بلکه کتابها هستند که ما را انتخاب میکنند برایم سوال شده است که آیا حقیقتا اینطور است؟ و این یعنی من هیچ تجربهای در این مورد نداشتهام.
اما جدیدا، دارم به این باور میرسم که بله، این کتابها هستند که ما را خیلی به موقع انتخاب میکنند.
بعد از این بحران، از کتابهای توسعه فردی شروع کردم: بهتر شدن را امتحان کردم. اما من در آن روزهای ابتدایی، به تقویت مهارتهای ارتب
بیخود شو به پیشام آ، یا با همه تنها شوای باهمه زین جا رو، ای بیهمه با ما شو
تو مست خودی با خود، این باده نمیدانیمن مست توام بی تو، ای بیتو به دریا شو
من قصّه نمیدانم، افسانه نمیخوانمتو گر سر حق داری، بی سر به ثریّا شو
با خلق به سودایی، این خلق نمیدانمآن خلق حق ار یابی با آن به سر جا شو
بی چشم تو را دیدم در محفل بیخوابانبی حرف ندا آمد: ای روح به بالا شو
حلمی تو چه میجویی؟ آن خانه به جان پیداستبنشین و به پنهان رو، برخیز و هویدا شو
با تیر و کمان کودکی امدر کوچه باغ های قدیمیدر انبوه درختان باران خوردهسینه ی گنجشکی را نشانه گرفته بودمکه عاشق تو شدمگنجشک به شانه ام نشستو من..شکارچی ماهری شدماز آن پس..هرگز به شکار پرنده ای نرفتمهر وقت دلتنگم آواز می خوانمپرنده می آیدپرنده می نشیندپرنده را می بویمپرنده را می بوسمپرنده را رها می کنمو چون شکار دیگری می شود..کودکی ام را می بینم..در انبوه درختان باران خوردهبا بوی کاهگل..و آواز پرنده..به خود می پیچد و گریه می کند..های آواز..چقدر ت
محبوب منبه یاد بیاور سوگواریهایم را برای چهارشنبهدر پنجشنبه های خاکستریدر خیابانهای سردِ بی تو بودن را که بارها از آن عبور کردهام
محبوب منبه یاد تو شعرهایم را در باغچهدر صحرادر دشت میکارمو نام مقدست را بر تن تمام سپیدارهاحک کرده امو با باد میرقصمبا رود میخوانمو با لکلک ها پر میگیرم
محبوب منبی دلیل دلتنگ تو میشومبیدلیل گریه میکنمبیدلیل به کوچه میزنمقلب من به شکستنهای بیدلیل عادت داردنگران نباش!تو مقصر نیستی
با خنده به مامان میگویم اگر آقای اوستین مسلمان شود، من پشت سرش نماز میخوانم. از بس با او توکل را فهمیدم. حسن ظن به خدا را چشیدم و در شبهای بیخوابی و کلافگی به دادم رسید. اصلا شاید یک روز رفتم و از نزدیک گفتم که چقدر به من کمک کرده. چقدر قدردان انرژی کلماتش هستم که در تاریکترین لحظهها، با سادهترین مثالها، با دم دستیترین کلمهها یادم آورد خدا حواسش به من هست، این روزها میگذرد و بشارتم داد که چیزی پیش خدا گم نمیشود. چقدر با کلمات
وقتی نگرانم، به پناهگاهم میروم.هیچ نیازی به مسافرت ندارم. رفتن و پیوستن به قلمرو خاطرات ادبیام کفایت میکند.زیرا چه وسیله تفریحی شریفتر و چه همصحبتی سرگرم کنندهتر از ادبیات وجود دارد و چه هیجانی لذت بخشتر از هیجانی است که کتاب خواندن نصیب انسان میکند؟!
نقل قول از یک کتاب که نمیخوام اسمش رو بگم!
وقتی نگرانم، به پناهگاهم میروم.هیچ نیازی به مسافرت ندارم. رفتن و پیوستن به قلمرو خاطرات ادبیام کفایت میکند.زیرا چه وسیله تفریحی شریفتر و چه همصحبتی سرگرم کنندهتر از ادبیات وجود دارد و چه هیجانی لذت بخشتر از هیجانی است که کتاب خواندن نصیب انسان میکند؟!
نقل قول از یک کتاب که نمیخوام اسمش رو بگم!
استفاده از اینترنت را به حدود یک ساعت در هفته کاهش دادهام و بسیاااااااار راضیام از این وضع.
میماند بیاطلاعی از اوضاع سیاسی-اجتماعی مملکت که عجالتا چارهای نیست.
تلاشم این است پناه ببرم به کتاب و مثل قبل، آن همه تنها و بیپناه خودم و ذهنم را در معرض اخبار و وقایع رها نکنم.
ممکن است مثل قبل نتوانم یا نخواهم در وبلاگهایی که میخوانم نظر بگذارم که پیشاپیش عذرخواهم.
بنای ننوشتن ندارم، ولی اگر کمرنگتر شدیم، فراموشمان نکنید لطفا؛ مثلا
بگو به عقربه ها موقع دویدن نیستکه شب همیشه برای به سر رسیدن نیست به خواب گفته ام امشب که از سرم بپردشبی که پیش منی، وقت خواب دیدن نیست من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانممیان ما دو نفر گفتن و شنیدن نیست نگاه کن به غزالان اهلی چشممدو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست بگیر از لب داغم دو بیت بوسه نابهمیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست برای من قفس از بازوان خویش بسازکه از چنین قفسی میل پر کشیدن نیست تو آسمان منی؛ جز پناه آغوشتبرای بال و پرم وسعت پریدن
غمگین م،مضطرب م،نگران م،گیج م،خسته م،امیدوارم،سرگردان م،میلی به حرف زدن ندارم،میلی به نوشتن ندارم،میلی به خواندن ندارم،شب را روز می کنم و روز را شب،انتظاری از هیچ کس ندارم،از همه کس توقع دارم،از خودم انتظار ندارم،از خودم متوقع هستم،از خودم راضی نیستم....چند ماه...نه چند سال...آخرین کتابی که خواندم کیمیا گر بود و ادامه ندادمش....چرا؟....دست های م قهر کرده با بوی کتاب....هر کتابی را که شروع می کنم فقط چند صفحه می خوانم و بعد می گذارم کنار....می ترس
39- و من خطبة له (علیه السلام)
> خطبها عند علمه بغزوة النعمان بن بشیر صاحب معاویة لعین التمر، و فیها یبدی عذره، و یستنهض الناس لنصرته<
مُنِیتُ بِمَنْ لَا یُطِیعُ إِذَا أَمَرْتُ وَ لَا یُجِیبُ إِذَا دَعَوْتُ لَا أَبَا لَکُمْ مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِکُمْ رَبَّکُمْ أَ مَا دِینٌ یَجْمَعُکُمْ وَ لَا حَمِیَّةَ تُحْمِشُکُمْ أَقُومُ فِیکُمْ مُسْتَصْرِخاً وَ أُنَادِیکُمْ مُتَغَوِّثاً فَلَا تَسْمَعُونَ لِی قَوْلًا وَ لَا تُطِیعُونَ لِی
داستانی که در این وبلاگ با شما به اشتراک خواهم گذاشت. داستان سرگذشت یک معلم سپاه دانشی در اواخر حکومت پهلوی هست.
داستان به پایان نرسیده و به مرور کامل می شود.
پس شاید به بعد از انقلاب هم کشیده شود.
داستان به زبان فارسی روایت شده ولی گفتگوی میان اشخاص، گیلکی است.
در شیوه نوشتار گفتگوها به گیلکی به اصول نگارش بر مبنای حروف عربی که در فارسی نیز رعایت می شود پایبند مانده ام.
اگر پرسشی درباره شیوه نگارش در این داستان دارید با کمال میل پاسخگو هستم.
میخواهم برایت بنویسم اما واژهها از قلمم میگریزند، جملهها نیمهکاره میمانند و حرفها ناگفته. دیگر نمیتوانم از چشمانت بنویسم. اعتراف تلخی است اما انگار تو در من مردهای. قلبم تاریکخانهای شده بیفانوس؛ میتپد اما گرم نیست. خیال آمدنت از سر این همواره مست بیدل، پریده. دیگر به این فکر نمیکنم که کجایی، دیگر به این فکر نمیکنم که میشود از خط لبخندهایت شعر نوشت، دیگر به این فکر نمیکنم که من چقدر کنار تو زیباترم. رهایت کردهام
فیلم که میبینم، یا کتاب که میخوانم، دنبال خودم میگردم! میگردم ببینم کدام آدم، کدام شخصیت، بیشترْ «من» است. بعد با همان «من» همراه میشوم و پا به پایش میروم.
حکایت اما حکایت فیلم و قصه نیست. این روزها میان واژه واژهی قرآن و دعایی که از جلوِ چشمم رژه میروند هم دنبال «من» میگردم. گاهی نمیشود. اما گاهی هم مثل امشب پیدا میشوم!
«من، صاحبِ گرفتاریهای بزرگیام...» اینجای معرفیام را بین حرفهای ابوحمزه پیدا کردم. و باز خواندم:
با سلام
امروز اول تیرماه است. روز شنبه.
در ماه گذشته خرداد ماه پیشرفتهای حرکتی در طاها بوجود آمد که مارا سر ذوق آورد.
مهمترین آنها ، راه رفتن فرزندمان بود.
اکنون طاها راه می رود.
تا چندی پیش به کمک دیوار بلند میشد و بعد راه می رفت و از دیروز درجا بلند می شود و راه می رود.
با توپ خیلی زیبا بازی می کند . راه می رود و به توپ ضربه می زند. گاهی هم سرعش را تند می کند .
راه رفتنش دیدنی است قدم های کوچک و پشت سر هم با تکونهای باحال در بدن . اگه کسی ندونه تازه ر
عنوان: خانه لهستانی هانویسنده: مرجان شیر محمدینشر: چشمهتعداد صفحات: 209سال نشر: چاپ اول 1395
تعریف این کتاب را زیاد شنیده ام. یک بار که به کتاب فروشی می روم سراغش را از خانم فروشنده می گیرم اما تمام شده است. فراموشش می کنم و به صورت غیر منتظره در فیدیبو گردی های شبانه پیدایش می کنم. شروع می کنم به خواندن. می خوانم و می خوانم تا صبح می شود. پسرک کوچک راوی با آن نگاه جزئی نگر اش و با بیان مسائلی که برایش جالب و مهم است دلم را می برد. روز ها وقت مطالعه کرد
افسردگی لعنتی دوباره عود کرده است.بی حوصلگی، افکار خاکستری بیهوده بودن و تمایل به گریه و فریاد خفه ام کرده است. دلم می خواهد فرار کنم جای دوری از هیاهو و آدم های آشنا.دلم می خواهد تنهای تنها در خلوت خودم باشم و هیچ کاری نکنم، به معنای واقعی هیچ کاری.خیلی وقت است جلسات مشاوره ام بیهوده می گذرد و احساس می کنم باید روان شناس دیگری را انتخاب کنم اما در حال حاضر نه حوصله اش را دارم نه شرایط مالی اش را.همه چیز گره خورده و هیچکس نمی فهمد شرایط برای یک
تو آن شعری که منجایی نمی خوانمنپرس اما؟چرایش را نمی دانم.. .
تن یخ کرده، آتش را که می بیند چه می خواهد؟
همانی را که می خواهم، ترا وقتی که میبینم
تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم
#محمدعلی_بهمنی#recoverypost
می تواند تا ابد عاشقم باشد
و این اتفاق غمگینانه ای است.
عشقی در درونش ریشه دوانده که هیچگاه او را ترک نمی کند. او همان کسی است که من می دانم حتی سالیان بعد، لحظه ای که در کنار زنی دیگر و فرزندانش در حال ترک کردن دنیاست فقط به من فکر خواهد کرد و اینکه چرا هنگام خداحافظی آنجا نیستم که دستانش را بفشارم و گرمای دستم او را به زندگی بازگرداند.
او کسی است که من هر گاه در زندگی کم بیاورم یادم می آید فلانی در یک جایی از دنیا دارد به من فکر می کند، که من در م
دستهایت هست، صدایت هست، گرمایت هست، لبانت را میشنوم که کلماتِ شعر را به زیباترین شیوهای که شنیدهام معنا میکنند. میدانی، من شاملو را با صدای تو میخوانم، هربار. صدایت در کلماتت میپیچد، کلماتت در سرم میپیچد و صدایت و کلماتت دلتنگیام را بیشتر میکند.
نفسکشیدنت را دوست دارم. نفسهایت معنای آرامشاند. نمیدانم شبها چگونه بدونِ نفسهایت خوابم میبرد. لابد بیهوش میشوم، وگرنه بدونِ اینکه گرمیِ نفسهایت گردنم را نواز
در هرجای حاشیه ایستاده باشم یا هرجای متن، فرقی نمی کند. فصل ها عوض می شوند.این را سایه روشن عبور ابرها برشیشه های نورگیر می گوید. برگ های گل های گلدان های پنجره ها. این همه واژه، این همه اگرها و اما ها، واژه هایی از اعماق سال ها و قرن ها، واژه هایی کهن که تو عاشقشان هستی و من سرگردانشان. بی بضاعتی من، سکوت من، بهانه های من، بیهودگی های روز، هراس های شب، به قاعدگی های آدم ها، بی قاعدگی های من، روزگار پریشان خاطری ها، این همه ها! چه فرقی می کند. فص
دو روز است دلم دارد ضعف میرود برای اینکه ماه رجب عزیز از راه برسد و خودم را در حصن امن آغوشت گم کنم و خودم را برایت لوس کنم و زمزمه کنم یا مَن اَرجوهُ لِکُلِّ خَیر...
حالا سر از پا نمیشناسم برای اینکه تو هم در آغوشم بکشی یا ذوالجلال و الاکرام...
ماه رجب،ماه امید است برایم.انگار چراغی در دلم روشن شده است.چراغی گرم و پر نور، که نگرانیهایم را تویش میریزم، عزیزانم را به آن میسپارم، کنارش مینشینم و برای عزیزکم قرآن میخوانم...
پی.نوشت: این د
دریافت
سنگ نبشتهعاشق ِ مثنوی عشقم و ، مرغ ِ سخنمبا غزل واژه ی چشمان گُلی هم وطنم
اهل کنعان ِ پر از قاصدک ِ خوش خبرییوسف شعرم و هم قافیه ی پیرهنم
راهی مکتب احساسم و ، هم صحبت گُلکودکی مبتدی و ، سالک این انجمنم
همزبان سحری ِ ساکت و مفتون طلوعیاس پرپر شده ی صبح ِ غم ِ یاسمنم
اهل ِ پیوند نماز ِ حرم ِ سَروَم و ، همبا عقیق طلبش ، راهی ِ شهر ِ یمنم
شادم از هُرم ِ هم آغوشی ِ معشوقه سبزچون شقایق ، به عزای ِ شهدای چمنم
من همان خط غمم ، بر تن پیشانی و دس
شاعر چه کند اینجا، من شعر چه میدانمیک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم همبال عقابانم، همنعرهی شیرانم
گفتند که تو اینی، گفتم که نه من اینم گفتند تو پس آنی، گفتم که نمیدانم
دانم که چو دریایم، میخیزم و میآیمکشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتشهر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّتسوی تو چه میآیم، بقّ تو چه میخوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بوددر جان م
بسم الله
دومین روز ماهِ بهمنم را با نوشتن شروع کردم. هی نوشتم و پاک کردم. البته با دیلیتِ کیبورد. اما قشنگترین کاری که کردم خواندن جزوههایی بود که در راستای مسیر روزنامهنگار شدنم، یک جزوهی درسی به حساب میآید. درسی که این ترم میخواهم انتخابش کنم. سه واحدی که برای انتخاب کردنش مشتاقم. با استادی که حسِ استادانهای در من رویانده و واقعا شاگرد اویم. آنقدر که دیگر دستم نمیرود بنویسم «حداقل» حتی اگر در چتِ شخصیام باشد. نزدیک به دو سال
بار پنجاه و هفتمی ست که این جمله را می خوانم: "تو در دایره ی نگاه منی همیشه، در دایره ای به مساحت یک نفر" مخاطبِ ناگهان ِ این جمله من بودم و حالا بعد از هر خوانش احساس می کنم زمین بایری هستم که بر آن برف به حد نعمت باریده است و ریشه های درختانش دیگر از تَموز نمی هراسند .ببین ! دارم به کارگر افتادن ِ برخی جمله ها در تنگنای دقایق دشوار زندگی ام فکر می کنم و به اینکه آیا تا به حال چه جمله هایی از من در تنگنای دقایق ِ دشوار کسی یا کسانی کارگر افتاد
جایی خوانده ام: «وانگاه که از کوه ها بالا می رفتم جز تو که را می جستم؟» آنقدر آتش گرفته ام که دریافته ام آن نورت جز برای سوختنم نیست.چگونه می توان اینسان سر پا ماند؟ «نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم» را هر روز مثل ذکر می خوانم.گر گرفته ام.در این پایان دی ماه در این آغاز برف گلوله ای سرخم.چه می توان کرد؟ آنقدر پر شده ام آنقدر لبریزم که به تکانی ریخته ام.مثل ذغال گل انداخته که تلنگری خاکسترش می کند.با آن همه سرود نخوانده در گلو، با آن همه زیبایی خفته
سی و دو را قبول ندارم. من دوازده سال م است.
بیست سال اول را مقدمه می دانم. به واقع، پیش از آن هیچ نمی دانستم و هر چه می کردم، نتیجه تربیت و شرایط بود، و نقش اندیشه و اراده کمرنگ. اما از بیست به بعد، من انتخاب کردم، تا حدودی آگاهانه. تصمیم گرفتم و زندگی را در جهتی بردم که دوست داشتم.
اینطور نگاه کردن، خوب است. اینکه تصور کنی که سکان زندگی به دست تو است. مسولیت زا است. اخلاقی است به نظرم. به هر حال! به قول خارجی ها BTW یا همان byTheWay
بگذریم.
شکر ایزد مهر
انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزداین هوش فرو سوزد آن هوش به پا خیزد
درویش خدا بودم از دست خدا دادماز دست خدا میده تا نور و نوا خیزد
من عشق روا کردم تا خویش رها باشدچون خویش رها باشد بنگر که چهها خیزد
من امر نمیدانم من نهی نمیدانممعروف نمیخوانم منکر که سوا خیزد
آزادم و سرمستام با جام تو در دستمپیمان تو چون بستم پیمانه ز جا خیزد
این مستی کشمش نیست هرچند که کشمش خوشاین مستی چشم توست کز حدْقه به نا خیزد
هم باد هم آتش باش، هم تیر هم آرش باش
به درس 14 از مجموعه آموزش زبان انگلیسی برای نوآموزان خوش آمدید. در این درس میخواهیم تعدادی از افعال بسیار رایج در زبان انگلیسی را معرفی کنیم و به صورت کاملا سطحی با آنها آشنا شویم.
فعل چیست؟
فعل واژه ایست که انجام عمل را نشان میدهد. مثلا در جمله “من کتاب می خوانم.” واژه “می خوانم” فعل است. این فعل عمل خواندن را نشان میدهد. در زبان فارسی افعال معمولا در انتهای جمله قرار میگیرند. قبلا با یک فعل در زبان انگلیسی آشنا شده اید. فعل be (بودن) یکی از افع
اعتماد مظلوم بر وعده های ظالم، کشنده تر از توپ و شمشیر است
+و نه آنم که به پوسته علم اکتفا کنم و مغز آن را رها کنم. رسالتم را همان رسالت رسول الله و در ادامه آن می دانم. می خوانم که روزی زنجیر اوهام و خرافات از عقل انسان بردارم و آن ها را از چاه بردگی برهانم.
+برای این رسالت باید چون رسول باشی؛ عقل کل و لب الالباب؛ رئیس حکما و اسوه تقوا. اگر چنین نباشی، خلق الله را به خود خوانده ای، نه به خدا.
بخشی از گفتگوی میان «شیخ مرتضی انصاری» و «سید جم
پیامبر و قصه هایش : حکایاتی از پیامبر مهربانی، تاثیرگذار و دلچسب
پیامبر و قصه هایش : غلامرضا حیدری ابهری، نشر جمال
معرفی:
هر چه بیشتر می خوانم، هر چه بیشتر در موردتان می دانم و همراه زندگی نورانیتان می شوم، بیشتر دلم می خواهد ببینمتان، این آرزو می آید و می نشیند در دلم. دوست دارم ببینمتان…
بریده کتاب:
پیامبر(ص): هرکس بگوید سبحان الله برای او یک درخت در بهشت می کارد.یاران پیامبر خیلی خوشحال شدند وگفتند خیلی بهشت پردرختی داریم …حضرت فرمودند:
همدلی و «نظریهٔ ذهن» و نورونهای آینهای و حتی کتابها و مقالهها هم کمکی نمیکنند که یک زن بیست و نه ساله بتواند دنیای یک جنین پنج ماهه را بفهمد. وقتهایی که سرحالم باهاش حرف میزنم. براش میخوانم «لالا لالا گل آلو، لبای سرخت آلبالو...» و طبق نقشهام انتظار دارم با صدای من و آهنگ این لالایی انس بگیرد و بعدها راحت بتوانم با این ترفند خوابش کنم. در عوض لگدهای محکمی به شکمم میکوبد که از یک موجود نیم کیلویی بعید است. به نظر من این لگدها شا
کتاب خطی ز سرعت و از آتش، اولین کتاب منظومی هست که از سیمین بهبهانی می خوانم. پندان لذت بخش نبود به غیر از برخی از قطعات به برخی از افراد همچون سهراب سپهری و ... تقدیم شده بود. یکی از دلایل این امر هم این بود که اوزان کتاب، اوزانی جدیدی بود و به قول خود سیمین، اوزانی بود که از عمق وجود سیسمن برخاسته بود و شاید می بایست حال و هوای سیمین را داشت تا بتوان آن ها را درک کرد و لذتشان را برد. این قطعات از آن قطعاتی هست که وقتی حال نداری نمی شود خواندشان
...
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشقِ این خاکِ از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه میخواهم؟ نمی دانم!
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دستِ تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغِ کوه، چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت.
چشم هایم را که باز می کنم هنوز منگ هستم انگار در آسمان هستم و فضای بازی آسمان را حس می کنم احساس فرود نرمی به من دست می دهد و از آسمان انگار به زمین می آیم در آخر وقتی در تشکم می افتم می فهمم کجا هستم به سقف نگاه می کنم که بالای سرم است و فرقی با باقی سقف ها دارد انگار قدیمی تر صمیمی تر یا همچین چیزی است بلند می شوم و تشکم را جمع می کنم کمی کتاب می خوانم و در آن فرو می روم تا صبحانه را با پدرم برادرم خواهرم مادرم مادر بزرگم بخوریم ولی خودمانیم ها صب
ماه رمضان همیشه برای من ماه خاصی بوده. ماهی که با تمرکز بر روی خودم برایم معنی پیدا کرده است. زیارت هم برای من همین حس را دارد. جایی که میروم و به حاشیهها فکر نمیکنم و فقط به حال خودم و درونم توجه میکنم. انگار هر جا و هر زمانی فرصت این کار برای انسان فراهم نیست یا حداقل من بلد نیستم که همه جا و در همهی لحظات به حاشیههای زندگی دل نبندم و حواسم را جمع آن مهمترهای وجودم کنم.
امسال اما رمضان طور دیگری است. نمیتوانم روزه بگیرم و یک عزیز ک
صبح که نشستم پای لپتاپ، حرفی برای گفتن به ذهنم نمیرسید؛ امّا در درون دوست داشتم چند کلمهای بنویسم. دوست داشتم حرفی برای زدن پیدا کنم و حتی اگر شده، برخلاف دفعات قبل، زودتر از جمعه بساط حال و احوال پرسی راه بیاندازم. توی همین فکرها بودم که یادم آمد اینجا را نیمههای مهر ساخته بودم. درست پنج سال پیش. حالا پنج سال میشود که اینجا شده خانۀ مجازی من. روزهای اول فقط یک دانشجوی م.شیمی بودم که از بد حادثه افتاده بودم کیلومترها آنطرفتر از وطن
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب...
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری مینگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد
پشت دریا شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت
بوی خون میآید... بوی باروت.. با هول میدوم در ناکجاآباد، میان ویرانهها... صدای انفجار .. پیش چشمم دانهدانه به زمین میافتند... میلرزند.. جان میدهند.. بچهها گریه میکنند. از میان آژیر و انفجار فریاد میکشم.. از وحشت اشک میریزم و شوری مینشیند به صورت دودگرفته و خاکیام. بچهها را میکِشم.. میاندازمشان جلو. با وحشت میان خرابهها میدوم.. باید سرپناهی پیدا کنم. باید سوراخ امنی پیدا کنم. بچهها را باید زنده نگه دارم. میایستم سرک می
دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان
ای آنکه نیکوکاری را آغازگری و فضل و احسانت جهان و جهانیان را دربر گرفته است! ای آنکه آشکارکننده زیبایی و پنهانکننده زشتیهایی! و ای آنکه صاحب صبر عظیمی! یاریم کن تا متخلق به اخلاق تو باشم. مرا عامل به نیکی و سبب نشر آن کن و از هرگونه بدی که منجر به نافرمانیت شود، در امان دار.الهی! به امید اجابتت، در این ضیافت ملکوتی به زبان روزهداران تو را میخوانم: «اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُس
بسمالله...
سلام!
+
پیشنویس:
با یکی دیگر از نوشتههای بیسروته طرفاید! اگر حوصلهشان را ندارید، حرف مهمی نزدهام؛ میتوانید صفحه را ببندید.
+
چند سال میگذرد از دوران دانشآموزی؟
راستش را بخواهید چند سالِ اول دقیق یادم بود و به ثانیه نکشیده، جواب این سئوال را میدادم.
حالا روزگار به جایی رسیده که باید در ذهنم بگویم:"یه سال که بعد کنکور،حدود چهار سال هم لیسانس میشه تقریباً پنج سال."
این روزها آخرین امتحانات دوران کارشناسی را می
پشت رمان ناطور دشت نوشته بود:
جی دی سلینجر، زیاد مینویسد و کم منتشر میکند.
***
یکی از بزرگواران یک لینک برایم فرستاده بود از کتابخانههایی که رایگان شدند. اولی کتابخانه ملی بود، فقط پایان نامه داشت و عکس های یادگاری.
دومی کتابخانه نور بود، رفتم شرح إلهیات شفای ایت الله مصباح را بخوانم، نوع ابزار مطالعهاش مزخرف بود. گفتم رایگان است، اشکالی ندارد. میخوانمش. دو صفحه خواندم گفت عضو شو. گفتم چشم، عضو شدم. سخن ناشر که تمام شد. گفت باید شارژ کن
عامه پسند(pulp) اولین رمانی است که متن کامل آن را به انگلیسی خواندم. همیشه از خواندن رمانهای زبان اصلی میترسیدم. داستان کوتاه میخواندم یا به داستانهای سطح بندی شده اکتفا میکردم. البته پیش از این یک کتاب در زمینه توسعه فردی به انگلیسی خوانده بود اما بوکفسکی اولین تجربه رمانخوانی من بود و چه تجربهای بهتر از این. مدتها فکر میکردم تفاوت سبک نویسندهها و تفاوتهای شخصی،طبقات اجتماعی و کلامی را که نویسنده معمولا در دیالوگها نش
دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان
ای آنکه پردهپوشی و غفرانت خطاهایم را پوشانده! اگر نبود مغفرت و بخشش تو، گناهانم مرا رسوا میساخت و آنگاه بود که حتی عزیزانم مرا از خود طرد میکردند. ای آنکه آبروی بندگانت را خریدهای! بهفضل خود لغزشهایم را از نامهٔ اعمالم پاک کن و مرا بهخاطر آنها مورد بازخواست قرار مده و توفیق آن ده که آثار خطا و گناه از صفحه ضمیرم نیز پاک شود.الهی با امید به بخششت، همزبان با روزهداران، تو را میخوانم: «اللَّهُمَّ
دوست عزیر وبلاگ نویسی میگفت که اولین مشتری نوشته های وبلاگ خودش، خودش است، زیراکه : "اصولا همه نیاز به یک بک آپ از خودِ نرمالمان داریم که در این ایامِ آخرالزمان که صبح مومن می روی بیرون و شب کافر بر می گردی خانه، آنرا اجرا کنیم." هر چقدر که سن ما بالاتر می رود و انتخاب هایی پیش روی ما قرار می گیرد که می دانیم پیامدهای آن سالیان سال جسم و روح و سرنوشت ما را دست خوش تغییر قرار خواهد داد، بیشتر به حکمت موجود در این جمله پی می برم. حال برای من هم، این
اذان مغرب را گفتهاند و من نمازم را خواندهام، اما پدرم به گوشی همراهش مشغول است؛ وقتی هم محترمانه میگویم که:پدر من! اذان را گفتندها!، پاسخ میدهد که: باشد! میخوانم! تا ساعت 11شب فرصت هست؛ انقدر سخت نگیر!
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:«از من نیست کسی که نماز را سبک بشمارد. به خدا قسم هر کس نماز واجبش را از اول وقت، به تأخیر بیندازد، در حوض کوثر نزد من نخواهد آمد و شفاعت من در روزقیامت نصیب او نمی گردد.» امیرمؤمنان علی(علیه السلام)
میدونید قسمت سخت گردش رفتن کجاست؟ اونجایی که قبل رفتن باید کلی زحمت بکشی، خوراکی و غذا و ظرف و ظروف و فلاسک و زیرانداز و پتو و بالش و توپ و دبهی آب و آفتابه :دی و فلان و بهمان آماده کنی نیست. بله، این قسمتش سخت نیست، حتی اگه مجبور باشی کلی مرغ یا بال و پاچین و فلان رو تمیز کرده و در مواد بخوابانی (که البته ما این رو هم نداشتیم و با برنج و رشتهفرنگی (شمام دارین این غذا رو یا اختراع مادر منه؟) سر و ته غذا رو هم آوردیم). بلکه قسمت سختش اونجاست که ن
سنگ نبشتهعاشق ِ مثنوی عشقم و ، مرغ ِ سخنمبا غزل واژه ی چشمان گُلی هم وطنم
اهل کنعان ِ پر از قاصدک ِ خوش خبرییوسف شعرم و هم قافیه ی پیرهنم
راهی مکتب احساسم و ، هم صحبت گُلکودکی مبتدی و ، سالک این انجمنم
همزبان سحری ِ ساکت و مفتون طلوعیاس پرپر شده ی صبح ِ غم ِ یاسمنم
اهل ِ پیوند نماز ِ حرم ِ سَروَم و ، همبا عقیق طلبش ، راهی ِ شهر ِ یمنم
شادم از هُرم ِ هم آغوشی ِ معشوقه سبزچون شقایق ، به عزای ِ شهدای چمنم
من همان خط غمم ، بر تن پیشانی و دستکه تو دا
ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوستباز چون باز نشینم کُلَه منبر دوست
من نه چون سایه کشم رخت سیه تخت زمینغنچهی صبحم و اطوار کنم بر سر دوست
بوی خون میرسد و طلعت ابلیس از دورمست میخیزم از این خلقت بلواگر دوست
شرع تو خواندم و این شیوه مرا سود نکردکعبه آتش زدم از این دم جانپرور دوست
گفته بودم به فلک خاک من از دیده زدایگوش میکرد و نمیکرد من و محضر دوست
وعدهی چشم تو شد خاتم تنهایی جانعالمی پام فتد باز منم چاکر دوست
ساقدوشان تو این کار به من
درباره این سایت