فکر میکردم سختی ادم رو مقاوم میکنه نمیدونستم میتونه کاری کنه که تعادل روانیت رو از دست بدی کاری انجام بدی بعد بهت بگن کارت اشتباه بوده در حالی که فکر میکردی درسته دوستام بهم میگن خوبی دوست دارم بگم خوبم خوبم ولی شبا کابوس میبینم از خواب میپرم دوست دارم بگم خوبم نگاه کن دارم درس میخونم ببین همه چیز عادیه ولی هیچ چیز عادی نیست خدا گم شده فالای حافظم همه قشنگن ولی ربطی به زندگی من نداره اتفاقای خوب هستن ولی برای من نیستند دوست دارم بگم خسته ام ا
چشم مخمور ترا ساقی میخانه کنم،
لب میگون ترا ساغر و پیمانه کنم.
هر کجایی، که روم، غیبت جانانه کنند،
من به میخانه روم، طاعت جانانه کنم.
گر از این دخمسة عشق رها گردم باز،
گرچه شرک است و گنه، توبه شکرانه کنم.
شهرم آباد، ولی این دل من ویرانه،
من از این شهر رهی جانب ویرانه کنم.
دل دیوانه مرا گفت، که هشیار نه ای!
من که هشیار نیم، گوش به دیوانه کنم.
نشنیده گپ حق، من چه کنم؟ ناچارم!
عاشق ساده دلم، گوش به افسانه کنم
هرگز حَسَد نبردم بر منصبیّ و مالی
الّا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید –
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرّم تنی که محبوب از در فراز-اش آید –
چون رزقِ نیکبختان، بی زحمتِ سؤالی
همچون دو مغزِ بادام، اندر یکی خزینه،
با هم گرفته انسی، وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حالِ ما بخندد –
کو را نبوده باشد در عمرِ خویش حالی
سالِ وصال با او یک روز بود گویی
واکنون – در انتظار-اش – روزی بهقدرِ سالی
ایّام را، به ماه
گیج و سردرگمم. زیاده خواهی دارد دودمانم را به باد میدهد. نمی دانم چه میخواهم. آرامش یا هیجان؟ از یک طرف از خیانتی که بخاطر هیجاناتم به میم میکنم در رنجم و از سوی دیگر نمی توانم از او دل بکنم، جدا شوم، طلاق، ...
گیجم
چرا بتید انتخاب کنم؟ ناگزیرم به انتخاب اما...
دیر میشود، حس میکنم آخرین فرصتم است. کاش مجبور به انتخاب نبودم اما اضطراب در من میگوید ناچارم.
دلم میپیچد، نگرانم، خواستن و نتوانستن. تن دادن. چه کنم؟
گیجم و حیرانم...
کاش ملجایی
جالب نیست که تو این سن هنوز هربار میام خونه، همون بغضهای دوران کودکی رو تجربه میکنم؟ هنوز هم حس تبعیض، دوست نداشتنیبودن و فهمیدهنشدن هر لحظه و هر ثانیه همراهم هست. منتها اون روزها گریه و قهر فشارم رو کم میکرد، این روزها ناچارم عاقل و بالغ باشم. چون نه من کودک اون روزها هستم و نه پدر و مادرم آدمهای جوون سابق. بغض گلوم رو فشار میده و دوست دارم سرشون داد بکشم: “ریدم تو این خانواده. آخه چرا دو تا احمق مثل شما دختردار شدین؟” ولی باید شا
باز این عمق شب و شور آتشین و شعف بیحد. باز آن من که رفت و باز این من که سر کشید. باز انسان به گور شد و روح پر کشید. باز این عمق شب!
باز من سرکشان به رویای عاشقان، خستگان و از رمقافتادگان و همهی آنچه که نمیخواهم و نمیتوانم گفت.
: باز این من و باز این غم!: عجب! غم؟! مگر غم هست آنجا که وجد هست؟: آری آری هست، و حیرتا که چه سخت هست! آنجاست غم نشسته، پریشان، آن ابلیس، که تو مرا سخت میآزاری و این جهان از آن من است و کار من است و تو مرا پریشان میداری،
«احساس میکنم ازش خوشم نمیاد»، اولین جملهای بود که نوشتم. حس بدی داشتم. قیافهام آویزون بود. خدایا! نکنه وقتی دعا میکنم تا بیاد اون بالا، کسی دستکاریش میکنه و داره یه برعکسش مستجاب میشه؟! الان هم حس خوبی برای دیدارهای بعدی و گپ و گفتهای بعدی ندارم.
احساس میکنم شخصیت داستان «گردنبند» هستم که ناچارم به یه انتخابی دست بزنم که تو دلم نیست و بعدش هی احساس شکست پشت احساس شکست. اگر چه فعلا نباید زود قضاوت کنم اما خب. برای یکی مثه من که کلی کمال
سلام
سلام بر همه ی عزیزانی که احتمال میدادم تا حالا حتما آنفالو کرده باشند, اما لطف داشتند و ماندگار بودن...
البته فکر می کنم بعضی ها کلا یادشون رفته بود نادمی هم بود و گاهی مینوشت و حالا مدتیه نمینویسه :))
چند مرتبه خواستم دوباره شروع کنم به نوشتن اما نمی دونم چی شد پشیمون شدم...
اما این روزها، بعضی وقت ها، حس خفه شدگی چنان سنگین میشه که ناچارم بنویسم تا کمی راه گلوم باز بشه... حالا سعیمو میکنم زیادم تلخ نشه! امید به خدا!
بگذریم... حال دوستا
بنویسید و کاغذهارو پاره کنید بریزید دور ولی کسیو پر نکنید..
بعد ازین برگه های اگهی ک تو خونه تون میندارن و جمع کنین به کارتون میاد
نشستم درس بخونم.. یعنی تست بزنم.. واقعیتش اینه که تنها کاری ک نمیکنم همینه..
مینویسم و مینویسم و مینویسم...
فکر میکنم و خاطرات گذشته میاد جلو چشمام و با اتفاقات اخیر جمع میشه.. سوالای تکراری.. یه دوستی گفته بود تو حرفای محمد افلاکی خیلی غرق نشو! باید بگم اگر تاثیر حرفاش تو این یکسال نبود و اگر اون پست خاصش نبود یا دق می
افتاده ام به جان اتاقم.تخت را جا به جا کردم.میز توالت راتکیه دادم به دیوار ارغوانی...قفسه کتاب ها را گذاشتم پایین تخت....یخچال را از برق کشیدم و تمیز کردم ....میوه های رنگی رنگی خریدم ..غبار آیینه را گرفتم.....و پرده توری سفید را شستم و رو تختی صورتی با گل برگ های ریز سفید و صورتی را پهن کردم دلمه های ریز با برگ مو درست کردم و...گلدان قرمز با برگ های ریز سبز گذاشتم کنار آیینه.....مثل مار زخمی به خودم می پیچم....درست نمی شود...خودم هستم که غلطم...جای غلط تمام
پ.ن: این شاید آخرین تکه از گفتگوی سقراط با اوتیفرون درباره دین باشد که منتشر میکنم.
اوتیفرون: تو خود میدانی که همه ی مردم زئوس را بزرگتر و عادلتر از
همه خدایان میدانند و تصدیق می کنند که زئوس پدر خود را به بند کشید زیرا
فرزندان خود را خورد. پدر زئوس نیز به کیفر گناهی دیگر پدر خود را عقیم کرد. به نظر من بیدینی چشم پوشی از گناه تبهکاران است.
سقراط: مرا بدان علت به دادگاه
خوانده اند که تا کنون آن گونه داستانها را درباره خدایان باور نداشته ام
سکانس اول : هوا به شدت گرم بود ، شُر شر عرق می رخیتیم . اولین بار بود که تابستونِ شمال رو تجربه می کردیم . خدا رو شکر کولر ماشین رو قبلش درست کرده بودیم . داخل ماشین قابل تحمل بود و بیرون غیر قابل تحمل ! داداش از همون لحظه ی اول رفت تو کارِ تُنبان و زیرپوش ! اما من سعی داشتم مقاومت کنم . پیرهن تنم بود و هی به این خان داداش نگاه می کردم که چقدر خوش به حالشِ با زیر پوش ! یک گام عقب نشینی کردم . دکمه هاش رو باز کردم . اما باز هم غیر قابل تحمل بود . یه خرده که
میترسم. احساس ناامنی وجودم را خفه میکند. ولی ناچارم. حالت دوگانهای نفرتانگیزی است که نمیدانم چطور باید ازش فرار کنم. چند بار برایم پیش آمده است. یک زنگ زدن چیزی از من کم نمیکند آخر. هزینهای ندارد برای من. برایم هم زیاد پیش میآید. مثل آدرس پرسیدن است. حس خوبی بهم میدهد. وقتی از تو چیزهای سادهای میخواهند که تو از پسشان بهراحتی برمیآیی. حس خوب مفید بودن. عابر پیاده که باشی زیاد اتفاق میافتد. برای چه دریغ کنم؟ نمیدانم.
عموم
هیچوقتِ هیچوقت مث ایــــــن شبا و این روزایی که داره میگذره محتاج دعا نبودم...به این و اون با بغض،ملتمسانه نمیگفتم میشه واسه من خیلی دعا کنی؟نه واس درس و چیزای الکی!نه...!
واسه اتفاقی که قراره ۲۳تیر ماه واسم بیوفته....واس رفتن از این شهر.....واسه شهری که بهش دلبستم...واسه تصمیمی که گرفته شد و علنی نکردم چون یه کورسوی امید داشتم به اینکه شاید کنسل بشه...و نشده تا الان....شاید رفتنی نشدیم...این روزا شدم مث اون ادمایی که بهشون گفتن تا چند ماه دیگه بیشتر
دوست من
یکشنبه، 23 مهرماه 1351
پری مهربانم، تو هرگز از من نخواسته بودی که برایت چیزی بنویسم.
ولی امروز با وجود کسالتی که دارم، دلم می خواهد بنویسم و ناچارم این نیازم را اغنا کنم.
فکر کردم این بار برای تو بنویسم. برای مهربان ترین مهربان ها، برای کسی که با تمام وجود دوستش دارم.
من نیلوفری کوچک بودم که در کنار شط زلال محبت می زیستم؛ ولی برگهای درختان تنومندی که در کنار آن وجود داشتند، مانع از این می شدند که بتوانم از آفتاب، این نیروی حیاتی استفاده ک
کوچکم!
گفتهاند برایت نامه بنویسم. برای تو. تویی که در منی و منی که در توام. تاوانی سختتر از این هم مگر هست؟ نیست. نوشتن کار من نیست. کار توست. من پختهخوارم. سالهاست. تویی که واژهساز بودی. تعمیرکار چیرهدست واژهها. من سالهاست کلمات قی کردهی دیگران را نشخوار میکنم. من حالا ناچارم. تو نیستی اما. تو مینویسی. تو میخوانی. تو میخندی. از ته دل. و اسبهای دریایی را توی هشتیِ گلخانه خشک میکنی. گفتند بنویس. اینجا. در ملأ عام. برای تو. خط
If these trees could talk - The here and hereafter
گیج خوابم. مثل همه شبهای گذشته. تنها پناه آدمی عاصی و هیجانزده مثل من، همیشه خواب است، اما من دیگر نمیخواهم آن موجودیت مدرنی باشم که از سرِ ناچاری به چیزی پناه میبرد، میخواهم شب را مثل آنچه که هست به جایی برای پیچ و تابخوردن، برای مُردن و بازگشتن، برای بیقراری مبدل کنم. میبینی که کلماتم هنوز دقیق نیستند اما خواهند شد. من محتاجِ ثانیههای بیشماریام تا دوباره بدانم زبانم چیست و کلمات خودم را پیدا کن
بدترین رخداد زندگیم آن بود که یک روز بود فهمیدم فقر بود تو را از من گرفت، فقر بود که تو را از من می گیرد ... فقر ... فقر ... فقر ... فقر ...
باران رحمت تو نمی دانی صدا کردن اسمت چقدر دوست داشتنی است، تو نمی دانی چقدر دلم می خواست همه جا اسمت را می بردم، بلند بلند فریاد می زدم این زن همین که دوسش دارید، همین که کتابش را می خوانید، قصه هایش را می شنوید، با صدایش تو عالم رویا، با واژه هایش جان تازه می رود تو رگ هایتان، همین که دلتان می خواهد از نزدیک ملاق
متن پیش رو قسمتی از کتاب خاطرات خانم دباغ است. این کتاب تو دهنیِ بزرگی به جریان فمینیسم است. یک خانم که با وجود داشتن 8 بچه مبارزات انقلابی دارد، به لبنان و سوریه میرود و تا جایی که من خواندهام فرماندۀ سپاه همدان است. اگر مشکل قلبی دارید یا روحیهتان حساس است صفحه را ببندید و این متن را نخوانید. این متن گوشهای از جنایات ضدانقلابهای کومله و دمکرات با گرایشها مارکسیستی در منطقۀ کردستان است:
اردوگاه ما در قله مرتفعی از شهر سنندج قرار داش
اسامی و القاب و کنیههای امام زمان علیه السلام و وجه تسمیه آنها
دوم: اصل
شیخ کشی در رجال خود، روایت کرده از ابی حامد بن ابراهیم مراغی که گفت: نوشت ابو جعفر بن احمد بن جعفر قمی عطار: «نبود از برای او ثالثی در زمین در قرب به «اصل» و توصیف نمود ما را برای صاحب ناحیه؛ جواب بیرون آمد که واقف شدم بر آنچه وصف کردی به آن، ابا حامد را که خدایش عزیز کند به طاعت خود. فهمیدیم حالتی را که بر آن حالت است که به اتمام رساند خداوند آن را برای او به احسن از آن و خا
سلام
پاییز یازده
نخست: حرف بزنیم؟
گیسگلابتون برای عادت آبان ماه، پیشنهاد داده روزانه یک کار نیک انجام بدهیم.
حداقل یک کار نیک. خب من امروز برای شوهرخواهرِ ارشد، نوبت دکتر گرفتم و تلفنی به گرامی خواهر خبر دادم. این یک کار خوب.
شمایان وقتی اینجایید کجاها میروید؟ یعنی وقتی میآیید بلاگفا، اسکای یا بلاگ تا سر به وبلاگ خود و دوستان بزنید دیگر چه سایت و صفحاتی رو چک میکنید؟
...
این روزها همطاف به پیشنهاد دوستی، سر به اینجا زد و در آزمونش شرکت
خب همونطور که تو این پست گفته بودم، میخوام کمی دربارهی کتاب خاطرات سفیر نوشتهی خانوم نیلوفر شادمهری نظرمو بنویسم. من تعریف کتاب رو شنیده بودم ولی چون از طرح جلدش خوشم نمیاومد (واقعا میگم!) نمیخواستم بخرمش! منتظر بودم یکیو پیدا کنم و ازش قرض بگیرم، تا اینکه یکی از اعضای خونواده خریدش و اینطوری فرصت شد منم بخونمش.
کتاب، مجموعهای از خاطرات نویسندهس -یه خانوم با عقاید مذهبی- از زمانی که برای تحصیل به فرانسه رفته بوده. تو مقدمه خودش
آرام شده ام. خنده را یاد گرفته ام. یعنی سعی میکنم یادش بگیرم. به همه چیز، به همه کس، همیشه...
به همکلاسی هایم میخندم. به استرسشان، به اشک هایشان، به دلخوشی هایشان.
به معلم ها، مادر پدرها، پسرها، همه ی آدم ها. به نقش هایی که بازی میکنند. به غم و شادی و عصبانیتی که از زیر پوسته ی بیرونیشان گاهی بیرون می ریزد.
به عقده هایشان که قوه ی حقارتشان را با تحقیر دیگران تشدید می کند.
می خندم. آرامم.
وقتی دو روز تعطیل میشوی چه کار میکنی؟ خوشحال میشوی؟ برای از دس
داشتم به این فکر میکردم که چه نیازهای اساسی در من وجود داره، که من برای برآوردهکردن اونها، به دنبال برقراری روابط عاطفی هستم. خب اولین چیزی که دم دست هست و به راحتی حس میشه، نیاز جسمی من به دیگران هست. این نیاز از لحظهای که من به دنیا اومدم، با لمسکردنم فعال شد، هرچند که تاثیرش از گذشته هم، بر روی ژنهای من وجود داشت، و با توجه به تجربهی زیستهام تا امروز و کیفیت برآوردهشدنش، یه میزان شدتی رو به خودش اختصاص داده. من اسمش رو شهوت می
نازَک دهسالهام، سلام!
نامهای که میخوانی از آینده برایت رسیده. آینده! عجیب است، نه؟ میتوانم ابروهای بالاپریده و چشمهای گرد و حیرانت را تصور کنم. متعجب نشو دختر کوچولو! در این دنیای بزرگ و عجیب، هیچچیز غیر ممکن نیست و تو وقتی بزرگتر شوی این را بهتر میفهمی. اکنون تنها کاری که باید بکنی این است که باورم کنی؛ باور کنی کسی که این نامه را برایت نوشته از آیندهای نهچندان دور با تو سخن میگوید، و خود تو است؛ تو در ده سال دیگر!
شاید تر
نازَک دهسالهام، سلام!
نامهای که میخوانی از آینده برایت رسیده. آینده! عجیب است، نه؟ میتوانم ابروهای بالاپریده و چشمهای گرد و حیرانت را تصور کنم. متعجب نشو دختر کوچولو! در این دنیای بزرگ و عجیب، هیچچیز غیر ممکن نیست و تو وقتی بزرگتر شوی این را بهتر میفهمی. اکنون تنها کاری که باید بکنی این است که باورم کنی؛ باور کنی کسی که این نامه را برایت نوشته از آیندهای نهچندان دور با تو سخن میگوید، و خود تو است؛ تو در ده سال دیگر!
شاید تر
تا به حال برهان خُلف توی ذوق شما زده است؟ شاید زده باشد شاید هم نه اما برای من بعضی اوقات واقعا برهان روی اعصابی است: از تناقضی برای فرض نقیض حکم، حکم را نتیجه میگیرید! همین کافی بود تا با شنیدن این که در ریاضیات شهودگرا برهان خلف مورد پذیرش نیست، در مورد ریاضیات شهودگرا کنجکاو بشوم. چیزی که قبلا شنیده بودم این بود که ریاضیات شهودگرا با تاکید بر برهانهای ساختی (به جای برهانهای غیر ساختی مثل برهان خلف) یا تاکید بر اصول ساختی (به جای اص
وکیل فرزاد کمانگر حدود دو سال قبل با اعتقاد به بی گناهی موکل خود درخواست اعمال ماده ۱۸(برگزاری دادگاه مجدد) را به قوه قضائیه ارائه نمود، پس از این اقدام همواره دستگاه قضایی و امنیتی از ناپدید بودن این پرونده سخن گفته اند، این موضوع باعث شده است تا سه متهم پرونده کماکان تحت حکم اعدام قطعی به سر برند و هر لحظه احتمال اجرای حکم برای آنان متصور باشد.
فرزاد کمانگر، آموزگار دربند با نگارش و ارسال نامه ای به ریاست قوه قضائیه بر لزوم وجود سایه قانون
کَانَ السَّبَبُ فِی أَخْذِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ ع أَنَّ الرَّشِیدَ جَعَلَ ابْنَهُ فِی حَجْرِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الْأَشْعَثِ فَحَسَدَهُ یَحْیَى بْنُ خَالِدِ بْنِ بَرْمَکَ عَلَى ذَلِکَ وَ قَالَ إِنْ أَفْضَتْ إِلَیْهِ الْخِلَافَةُ زَالَتْ دَوْلَتِی وَ دَوْلَةُ وُلْدِی فَاحْتَالَ عَلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ کَانَ یَقُولُ بِالْإِمَامَةِ حَتَّى دَاخَلَهُ وَ أَنِسَ إِلَیْهِ وَ کَانَ یُکْثِرُ غِشْیَانَهُ فِی مَنْزِلِ
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
درباره این سایت