نتایج جستجو برای عبارت :

می خواهم چله بنشینم به صبوری

..آخر این بغض خفی را علنی خواهم‌ کردو حرم سازیتان را شدنی خواهم‌کردمن به تنهایی از این جام نخواهم‌نوشیدهمهٔ اهل جهان را حسنی خواهم‌کردتا همه مردم دنیا بچشند از کرمشهمه را از نظر فقر، غنی خواهم‌کردهمه‌جا از حرم خاکی او خواهم‌گفتکربلا را و نجف را مدنی خواهم‌کردمیشود دید چه خون دلی از غم خوردمسنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهم‌کردآرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزیوسط صحن حسن سینه‌زنی خواهم‌کرد
سید محمد رضا موسوی 
 
.................................
شای
رهروان خسته را احساس خواهم داد 
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت 
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد 
چشم ها را باز خواهم کرد ... 
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد 
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند 
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سوی خورشیدی
گر تو می خواهی، نمی خواهی مرا، خواهم ترا،
سال و ماه و روز و شب تنها ترا خواهم، ترا.
تا به حسن دیگری خواهم، که بینم روی تو،
در دعا و در نمازم از خدا خواهم ترا.
جز وفا چیزی نخواهم از جهان عشق تو،
از جهان ب یوفا، ای بی وفا، خواهم ترا.
خون بها از تو نم یخواهم، بیا، خونم بریز،
در بهای جان خود، ای بی بها، خواهم ترا.
تا ز من بیگانه ای، بیگانه ام از عقل خویش،
با دل دردآشنا، ای آشنا، خواهم ترا.
هر نفس دارم هوس، باشی تو با من همنفس،
در نفسهای پسینم چون هوا خوا
با نگاهی که تو داری بر من ،من از این قاعله رد خواهم شدتو زمن فاصله می گیری ومن  باز ازاین فاصله رد خواهم شدگرچه تاراج نگاه تو شده ،عمر ناچیز من وهستی منمن به یک ذره ی لطف تو مگر، باز از این قافله رد خواهم شددستهایت پرمهر ،دیدگانت پرنور،مقدمت عاطفه از جنس بلورباز هم با طپش قلب تو من، از در عاطفه رد خواهم شد
کتاب طُرقهشاعر: وحید جلالی

از گلی رنگ و بو نمی خواهماز کسی پرس و جو نمی خواهممی نشینم به کنج خلوت خویشبعد از این های و هو نمی خواهمهر کس از هر کسی که پیغامیمی رساند، بگو نمی خواهمآرزو هم سراب موهومی استمن دگر آرزو نمی خواهمچیزی از بختِ مضحک مستپستِ بی آبرو نمی خواهممن دگر بعد از این خودم رابا آینه رو به رو نمی خواهماو که دیگر مرا نمی خواهدمن خودم را چو او نمی خواهمچشم در چشم آینه تا چند؟ من چیزی جز از او نمی خواهم
برای تهیه ی این کتاب می توان
من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهمزمان ها را و دین ها را، کمین ها را نمی خواهم 
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتمرهای قریه و دشتم، غمین ها را نمی خواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگرفریبا را و رعنا را،‌ متین ها را نمی خواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستمخلاص خویش بربستم، قرین ها را نمی خواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز استمرا چون رقص نرمین است خشین ها را نمی خواهم
مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفتکه
قایقی خواهم ساختخواهم انداخت به آب.دور خواهم شد از این خاک غریبکه در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشققهرمانان را بیدار کند.  قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، همچنان خواهم راندنه به آبیها دل خواهم بستنه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
ادامه مطلب
اندیشه ام خشکید دراین ناکجا آباد
این ناله ها هرگز نمی گنجد دراین فریاد
تا در کف تو رشته تقدیرهای ماست
پروردگارا داد خواهم من از این بیداد
من بنده سرکش نبودم نیستم شاید
این بار از دستت عنان بنده ای افتاد
تو سوزها در سینه خواهی ناله ها در دل
من یک خدای شاد می خواهم خدای شاد
من شعرهای تازه می خواهم زبانی نو
من دشت خواهم سبزه خواهم سایه شمشاد
من دامن یک کوه سرکش در بغل خواهم
من بید می خواهم که رقصد با صفای باد
یک چشم پر می خواهم از احساس دیدن ها
یک گ
دوباره انتظار
مردنم
تولدی دوباره نیست
این سرآغاز اما
مرا خواهد کُشت.
عدالت را بیاور.
و قاضی شو.
با هزار بار مُردن 
من دوباره زنده ام!
****
اگر قرمز نبودم
صورتی می شدم. 
تا نگویند که از عشق و جنون
نیلی شد!
****
تکه های وجودم 
در زیر پای توست.
امروز ظرفی آورده ام
تا تکه های وجودم را جمع کنم. 
گام که برداری
در پسِ گام هایت
غباری بر می خیزد
آن غبار
غرور سوخته ی من است!
****
اگر بیایی
چشم هایت را برایت آذین خواهم بست. 
با اشک هایم 
شهر دلت را خواهم شُست. 
پلک ه
 به خودت بگو:
فقط برای امروز، افکارم را بر روی بهبودیم متمرکز خواهم کرد ،زندگی می‌کنم و بدون مصرف هیچ گونه ماده مخدّری روز خوبی خواهم داشت.
فقط برای امروز، به کسی در معتادان گمنام اعتماد خواهم کرد، کسی که مرا باور کند و می‌خواهد در بهبودیم به من کمک کند.
فقط برای امروز، برنامه‌‌‌‌ای خواهم داشت و سعی خواهم کرد آنرا به بهترین شکل ممکن انجام دهم.
فقط برای امروز، به کمک NA سعی خواهم کرد از زاویه بهتری به زندگیم نگاه کنم.
فقط برای امروز, ترسی نخو
#امیرالمؤمنین_علی_علیه_السلام 
#مرثیه 
#غزل
گویید به این طفلان من شیر نمی خواهم
این گونه یتیمان را دلگیر نمی خواهم
ای اهل وفا گویید با قوم جفا پیشه
بر دست یتیمانم زنجیر نمی خواهم
یک روز به ظرف شیر یک روز به ضرب تیر
خود شیر خدا هستم شمشیر نمی خواهم
از زینبم استقبال با سنگ نمی ارزد
از لشگرم استقبال با تیر نمی خواهم
ارکان نمازم را بی واهمه بشکافید
هنگام نماز امّا تکفیر نمی خواهم
تکریم کنم امروز در کوفه یتیمان را
کوفی ! ز یتیمانم تحقیر نمی خواهم
دل
دلم دریا می خواهد دریای آبی  /  دلم کوه می خواهد کوه سنگی
دلم دشت می خواهد دشت پر ز لاله  /  دلم جنگل می خواهد جنگل سبز
دلم کویر می خواهد و شب کویر  /  شب بارش ستاره بر زمین
                 طبیعت زیبا می خواهد این دلم
خسته از آسمان غبار آلود شهرم  /  خسته از بوق و دود این ماشین ها
خسته از قفس های تنگ و تاریکم  /  در شهر نمی بینم جز شلوغی و دود و هیاهو
طبیعت دنج و زیبا می خواهم  /  آن شکوه بافرجام می خواهم
خسته ام از جفای این نامردمی ها  /  غروب دل انگیز
شانه های دلربای یار میخواهم فقط
تکیه گاهی مثل یک دیوارمیخواهم فقط
مانده ام من بر سر یک اشتباه لعنتی
فندکی با چند نخ سیگار میخواهم فقط
در هوای سرد پاییز و به یادش نیمه شب
شاملو را با نوای تار می خواهم فقط
شک و تردیدی که افتاده به جانم اینچنین
جسم و روح یار را بسیار می خواهم فقط
سید امشب را به یاد یار نجوا می کند
باز هم یک کاغذ و خودکار می خواهم فقط
من تو را میگذارم در چمدانی کهنه و حمل می‌کنم تا وقتی دوردست ترین سرزمین‌ها را پیمودم، گمان کنم در وطنم هستم. من از دریاهای زیادی عبور خواهم کرد، بیابان هایی را پشت سر خواهم گذاشت که تا چشم می بیند بیابانند و آنقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی.
من از آن آسمان تیره ، از خورشید بی رحم و سوزان، من از درختان بی ثمر خیابان ها،از دیوارهای سنگی و بغض آلود گذر خواهم کرد و بی آنکه بخواهم؛ یادی از آنها را تا ابد با خود خواهم داشت.من مرد
یک چیزهایی را می‌خواهید، و یک چیزهایی را می‌خواهید که بخواهید! برای مثال من می‌خواهم که سرعت و قدرت مطالبه‌ام باشد، در واقع گمان پیش‌فرضم این است که در پی اینان‌ام. اما به واقع به سمت انعطاف و استقامت می‌روم، یک‌جورهایی خواسته‌های خاموشی‌اند که زیر تمایل کاذب به نیرو و چابکی گم شده‌اند. هنر را می‌خواهم؛ آن هم با جان و دل، حال آن‌که نواختن را می‌خواهم که بخواهم، زیرا اولویت و دلدادگی‌ام جای دیگری‌ست و موسیقی به‌سان قلقلکی شیرین، ک
میدانمهست تاریخ بی نظیری در همهمه ی زندگیِ بی سر و سامانِ منکه در گوشه ای از ازدحام خیابانی شلوغمی نشینی کنارِ من و از غیب ترین احوالات دلم با من سخن می گوییو من از لطافت کلماتت تو را خواهم شناختبا تو عمق جانم را به زبانم جاری میکنمو نگاهم را لبریز از تبسم محزونت خواهم ساختآن روز در کنار رهگذرانِ بی توجهآرام پا به پای اشک هایت اشک خواهم ریخت !
برای دیدن چشمت شتاب خواهم کرد
تمام آیِنِه هارا جواب خواهم کرد
بلور چشم تو زیباترین نیاز من است
بر این نیاز مقدس شتاب خواهم کرد
اگر چه ثانیه ها آیهء عذاب منند
تمام ثانیه هارا حساب خواهم کرد
غزل که تاب ندارد برای گفتن تو
هزار مثنوی از تو کتاب خواهم کرد
چراغ روشن چشمت هزار خورشید است
به احترام تو خورشید را قاب خواهم کرد
(شرار آه دلم تا زبانه می گیرد)
به وعده های چنانی مجاب خواهم کرد
اگر که پا بگذاری به چشم بی خوابم
دو چشم خسته وبی تاب را خواب خواه
و اما من هرگز برای امامِ خویش تکلیف معین نمی‌کنم که تکلیفِ خود را از حسین می‌پرسم و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت می‌خواهم و من حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم که دنیا را برای حسین می‌خواهم؛ آیا بعد از حسین کسی را می‌شناسی که من جانم را فدایش کنم؟

از کتابِ #نامیرا

- آخرا مرا میکُشی حسین (ع)
نمی خواهم مقایسه ای غیر واقعی بکنم.نمی خواهم دغدغه ها را مقایسه کنم .
نمی خواهم توانمندی مان را مقایسه کنم.
اما قبول کنید علی (ع) هم با آن عظمت اش، شب هایی را سر در چاه می کرد.
علی هم جایی داشت که در آنجا فقط خودش بود و خدایش.
این ک چه  می گفت و چگونه می گفت بماند، مفصل تر ز این حرفاست بحث اش، بحثم درباره ی چاه است. چاهی که واصل علی و خدایش بود؛چاهی ک از زمین به عمق آسمان می رفت؛ چاهی ک قطرات اشک علی زنده نگه داشته بودش. 
زود یا دیر چاه زندگی ام را بای
خیلی موضوعات و خیلی از موارد هستند که قابلیت نوشته شدن رو دارند و من نمی‌نویسم. نه از رویِ بی حوصلگی و تنبلی. نمی‌نویسم چون می‌خواهم حس آن لحظه را در اعماقِ وجودم نگه دارم. می‌خواهم در آن لحظه تا مرزِ فراموشی دنیا قدم بر دارم. می‌خواهم مثل رازی باشد که در دهلیزِ قلبم دفنش می‌کنم و چند بیل خون رویش می‌ریزم!
منِ دیگری...
در قلبم جهانی در آشوب استدر سرم ناظمی با باتوم استدر جانم شخصی توو حس قاتل استبه کجا خواهم رسید 
×××
نهادینه شده در مغزم بذرشخصیت دیگریم ، آدمِ رزلفرار نُرون از کوچک ترین درزبه کجا خواهم رسید
×××
عصبی ، هر آدم خود لعنتی‌ستاین جسم عاشقِ کفن نیستاین روحِ این بدن نیستبه کجا خواهم رسید
 
شاعر: پاسبان پارسی
‹ برداشت از این غزل با ذکر نام شاعر و منبع انتشار مانعی ندارد ›
گفتی ازباران بسازم دفتری خواهم نوشتاینکه من راتاکجاهامی بری خواهم نوشتچشمهای توخدای حرفهای تازه اندکفرراباواژه های دلبری خواهم نوشت کنج لبهایت بهشتی گم شده رسوای منوقتی لبخندتورامثل پری خواهم نوشتبوسه بامن بوسه است ایینه باتصویرتوعشق دارددرمیانش داوری خواهم نوشتاینکه من مردابم اری خط به خط کهنگیتوبرایم دفترنیلوفری خواهم نوشتدرمیان دستهای کوچم جای تو نیستمن تمامت رابرای دیگری خواهم نوشتموج زیبای نگاهت ناگهان تردیدشدباتودارم حرفه
یا رفیق
 
فوعزتک لو انتهرتنى ما برحت من بابک و لا کففت عن تملّقک ...**
 
به خودت قسم اگر من را از در خانه ات برانی، جایی نخواهم رفت... پشت در خواهم نشست... فریاد خواهم زد با همه جانم... اشک خواهم ریخت با همه وجودم... صدایت خواهم زد با همه امیدم... مدام می خوانمت... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق...
 
مردم می گذر
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای طویلم بودند به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من از فصل های خشک گذر می کردند به دسته های کلاغان که عطر مزرعه های شبانه را برای من به هدیه می آوردند به مادرم که در آینه زندگی می کرد و شکل پیری من بود و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد می آیم می آیم می آیم با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک با چشمهایم : تجربه های غلیظ ت
عشق
رفتارِ خوبی با یک دوست نیست؛ 
آن را برایت آرزو نمیکنم، 
نمی‌خواهم در روزهای بارانی 
چشم‌هایت را گمشده ببینم؛ 
گمشده در‌ جیبِ بی انتهای آنهایی که هیچ چیز را به یاد نمی‌آورند! 
عشق
رفتار خوبی با یک دوست نیست؛
آن را برایت آرزو نمی‌کنم‌‌ 
نمی‌خواهم عاقبتت این باشد...! 
ریچارد براتیگان
#پرنده_رهایی
رفتیرفتی و خیال کردیمرا همین گونه خواهی دید که دیدی؟
خیال کردی!با همین کوله باری که به تن دارم از زخمروزی،مراکبوتری در آسمان  قلبش خواهد یافتدوبارهپرواز را خواهم آموختاین باربیشتر اوج خواهم گرفتدوبارهدشت دلم بوی بهاردوباره در اردیبهشت عاشقی هاچون شقایقی سرخ زاده خواهم شدهر چند از دردهر چند از بی وفایی!
رفتیرفتی و خیال کردیمرا همین گونه خواهی دید که دیدی؟
زندگیمی برد هر روز مرا به سرزمین مرگامامن پرنده ایی از جنس رهایی هایمر
حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد...شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند...تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم...دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است...گمراهم...سرگردانم...گم گشته ام...من...خود را...گم...کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشماشرافی و غمگینمی خواهم کتان باشمبر اندام زنی تنومندکه لب هایشوقت بوسیدن ضربه می زنندو نگاهشوقت دیدن احاطه می کندتمامی این روزها دلگیرندمن جغد پیری هستمکه شیشه ای نیافته ام برای تاریکیمی ترسم رویایم به شاخه ها گیر کندمی ترسم بیدار شوم و ببینمزنی هستم در ایرانافسردگی ام طبیعی استاما کاری کن رضا جان پاییز تمام شودنمی دانم اگر مرگ بیایداول گلویم را می فشاردیا دلم راآن روز کجای خانه نشسته بودمکه می توانستم آن هم
مرا صدا بزن، فرزندم. منم پدرت. بیا و لحظه ای در کنار این فرسوده، اوقاتی را طی کن. بیا و لختی در آغوش پدرت، محبت را تصور کن. ناراحت نباش نمی خواهم هم سان پدران نصیحتت کنم اما در جیبم شکلات های خوشمزه ای دارم. می خواهم بگویم چقدر دوستت دارم. بیا، فرزندم. نمی خواهم بخاطر اشتباهاتت تنبیه ات کنم. می خواهم با همدیگر درستشون کنیم. می خواهی از این روزها برایت بگویم؟! مادرت را یافته ام، همدیگر را دوست داریم. از او دور هستم ولی او از من مراقبت می کند و می گو
اکنون در آستانه مهاجرت به یک کشور دور هستم. دل کندن از پدر و مادرم سخت ترین کاری است که می خواهم انجام بدهم. اما برای اولین بار می خواهم خود را بسپارم به دست جریان زندگی. از خودم فرار می کنم و می روم در مسیر به دست آوردن ها و حسرت خوردن ها...
می‌گویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشسته‌ای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقررات‌ات پولادی است، می‌گویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم می‌خوری. من می‌خواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بی‌بهرگی، بی‌برگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را می‌خواهم. می‌خواهم همیشه پیش من باشد. می‌خواهم لحظه‌های من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خی
من اما می‌دانم که روزی، نه چندان دیر، لابلای بیهودگیِ روزها و بی‌فایدگیِ شب‌هایم، مجبور خواهم شد همان کلماتی را برایت بنویسم که "احمد عارف" برای "لیلا"ی دوست‌داشتنی‌اش نوشت: پس می‌خواهی ازدواج کنی؟ حتما عاشقش شده‌ای. امیدوارم خوش‌بخت بشوی." تف....
کنار یک خلوت عاشقانهدستهایم را گرفتی و عشق آغاز شد!
من نمی‌دانستم که عشق از دستهای تو می ریزد به چشمان من!و اینگونه،مرا سبز کردی در بهاران آغوشت!
عشق داشتن تومثل رویای زندگی در سرزمین شعرعشق داشتن تومثل بزرگ‌ شدن تدریجی سرو کنار جوی عاشقیعشق داشتن تومثل خوابی که بیدار شدنش آغاز مرگ‌ است!
سحر،در‌گوشم چلچله ای شعری از تو خواند،می خواهم بهاران را لمس کنممی خواهم،میان هزاران بوته بنفشهتا می وزد باد میان گیسوانتمی خواهم بکارم دستهایم را برا
من یک بار عاشقت شدم. یادم نمی‌آید که درست از چه زمانی.  ۵ یا ۶ سال پیش بود. نه می‌دانستم که عاشقی یعنی چه و نه متوجه شده بودم که دلداده‌ات هستم. تا این‌که یک‌بار دوستی گفت، ببین عاشق شدی! عاشق فلانی! و من فهمیدم که آن شور و نشاط و کنده شدن از زمین به خاطر عشق است و تو! عجیب دورانی بود. با شکوه! مبارزطلب! از آن موقع هر روز عاشقت شدم. تا آن روز،  آن تکینگی! با جزئیات کامل به خاطر دارم. با تمام جزئیات سقوطم بر زمین را درک کردم.
بعد از آن روز، بارها عاشق
 
کلبه ای خواهم ساخت ...در دیاری که در آن ، ردّی از آدم ها نیست .هیچکس آنجا نیست ...دور خواهم شد از این شهر ، از این حصر ، از اجبار ، جنون ...میله های قفسِ عادت را ؛به درَک خواهم داد ،
و به خورشید ، سلام ... و رها خواهم شد ،و رها خواهم زیست ...بوف ها ، در دلِ شب همدمِ تنهاییِ منماه ، امّیدِ شب ورود ، لالاییِ من ...خاکِ اطراف من از ریشه ی گل ها لبریز ،
بیشه ام غرق در آرامش اعجاب انگیز ...آسمان ها آبی .شاپرک ها خندان .و زمین ، سبز و دلم بی خبر از بیتابی ...دل به در
آخرین جمعه‌ی ماه عزیز شعبان است. و این یعنی عمر اگر یاری کند ماه رمضان را خواهم دید اما باز هم مثل هر سال، مثل تمامی عمر گذشته‌ام با دستان خالی و لباس چرک و...
جز شرمندگی چیزی ندارم؛ کمی زبان‌ریختن بلدم که آن هم هنر من نیست، از عزیزکرده‌های خودش تقلید می‌کنم، دست‌آویز محکمی است:
الهی! إن حَرَمْتَنی فَمَنْ ذَا الّذی یَرْزُقُنی؟ وَ إن خَذَلْتَنی فَمَنْ ذَا الّذی یَنْصُرُنی؟
پس دوباره به شرط توفیق و حیات که آن هم از جانب خود توست، خواهم آمد.
درد می‌کشم که خودم را در سی‌سالگی تصور می‌کنم، در قله‌ی هرچیزی که آدم‌ها می‌خواهند باشند و می‌دانم که باز هم هرشب، موقع مسواک زدن، روی روشوییِ سرامیکی خم خواهم شد و دست‌هام را اهرم خواهم کرد که نیفتم و خواهم گریست. بعضی شب‌ها که بهترم، فقط به ردِ زیبای اشکها چشم خواهم دوخت. 
احساس می‌کنم زندگی‌م در تصرف دیوانه‌سازهاست. احساس می‌کنم دیوانه‌سازها من را در آغوش گرفته‌اند و همه‌چیز شده مثلِ همان توصیفی که رون ارائه می‌داد: « برای یک‌
برایت می نویسم ک بخوانی روزی. برایت می نویسم چون نیست جز تو برایم گوشی. برایت می نویسم ک هوا بس ناجوانمردانه سرد است. هم اکنون به وقت تنهایی هامان ساعت چند است؟ می نویسم برایت، چون ک حرف هست، زیادش هم. می خواهم ببینی خط های روی ساعدم را هم. می خواهم بدانی ک بعد تو، شب ها.. فرقی نکرد. با تو هم تنها بودم و بعد تو تنهایی نه، فرقی نکرد. می خواهم پهن شود لبخند به صورتت، بی قرص. نه زندگی کردن درون شب ها را، این چنین بی صبح. از یاد برده است چشمانت روشنایی را
دلم تنگ است برای دیدن یک لحظه ات در خواب 
تو را ای سرزمین زاد و اجدادی بهار زندگی
ای وطن  عشق پرستوهای عاشق  
 نازنین بی تو چگونه سر کنم اما هوای تو درون سینه ام خالی 
تو را اباد می خواهم 
نشستم در درون خانه ای تاریک دلم پر می کشد در باغ و بستان ها شکوفه ارغوان ان کلبه ای خاکی 
تو را اباد می خواهم 
قاصدک  گر می روی ان سو دیار من 
پیامی می رسانی  این چنین می گفت فلانی 
 تو را اباد می خواهم 
من و کوه امید ارزوهای خیالم 
که هورا می کشم از هر نفس در
من فریبا هستم.
معلم، مترجم (انگلیسی به فارسی)، UI کار، گرافیست آماتور، آشپز، شیرینی پز، کتاب باز، فیلم باز، مسافر، در جستجوی آگاهی، سعی بر خوب بودن، سعی بر خود بودن، مثبت اندیش.
از امروز به تاریخ 23 بهمن 1398 تصمیم به راه اندازی وبلاگ شخصی خود گرفتم تا دیگر در هیچ یک از شبکه های اجتماعی فعالیت نکنم. چرا که به دنبال تجربه ها و اندیشه های جدیدتر و بزرگ تری هستم.
از امروز کامپیوتر شخصی خود را مامور به حفاظت و نگهداری از این وبلاگ خواهم کرد. از امروز مط
برایت می نویسم ک بخوانی روزی. برایت می نویسم چون نیست جز تو برایم گوشی. برایت می نویسم ک هوا بس ناجوانمردانه سرد است. هم اکنون به وقت تنهایی هامان ساعت چند است؟ می نویسم برایت، چون ک حرف هست، زیادش هم. می خواهم ببینی خط های روی ساعدم را هم. می خواهم بدانی ک بعد تو، شب ها.. فرقی نکرد. با تو هم تنها بودم و بعد تو تنهایی نه، فرقی نکرد. می خواهم پهن شود لبخند به صورتت، بی قرص. نه زندگی کردن درون شب ها را، بی صبح. از یاد برده است چشمانت روشنایی را، غرق در
آیدا! بگذار بی‌مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم که من، در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت‌ها، آتش و شور و حرارت آن را می خواهم؛ بیش از هر چیز، بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌هایش را طالبم... سکوت تو، شعر را در روح من می‌خشکاند. شعر، زندگی من است. حرف‌های تو مایه اصلی این زندگی است و مایه‌های اصلی این زندگی می‌باید باشد. 
اگر به تو می‌گویم که آیدا! این همه اصرار که به تو می‌کنم تا به حرف بیایی، در واقع تنها برای حرف زدن تو نیست، برای آن است ک
نفس به بوی #خوشش مشکبار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
#حافظ
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای،
یک تکه نان
یک مداد سیاه،
چند ورق کاغذ...
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه،
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی،
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی،
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن...
| انسی الحاج / ترجمه: بابک شاکر |
در انتظارت خواهم ماند
تا بار دیگر زمزمه و عاشقانه هایت را بشنوم
تا صدای زیبا و دلنشینت چون نسیم حیات در من جاری شود
در انتظارت خواهم ماند
هرچند هزاران فرسنگ دور از من در دیار دیگری
به یقیین سیمای زیبایت را هرگز نخواهم دید
هیچگاه بر لبان زیبایت بوسه ای نخواهم زد
به آغوشت نخواهم کشید
و جز صدای زیبا و کلمات دلفریب و آهنگینت
نصیب من از تو چیز دیگری نخواهد بود
به انتظار تو خواهم ماند
به انتظار تو که همه خواسته ها و تمناهای زندگیم را در تو یافتم
در
اینروزهایم را نمی توانم با گذشته ام مقایسه کنم، روزهای پر رفت و آمد و شلوغ، متاسفم از اینکه بلاگری را دنبال می کنید که اینروزها ناتوان از نوشتن است. نمی دانم چه روزی اما روزی بر خواهم گشت و از خورشیدی ‌خواهم گفت که عاشقانه می آید و دل شکسته می رود. از نسیمی که دیگر کسی در انتظار خبری از او نیست...
#کلمه ای خواهم ساخت...

دلــم کلبـه ای می خــواهــد
کلبه ای خواهم ساخت
درون جنــگـل و باران
آن دورها
بـه دور از رنـگ آدم هــــا،
مـن و آوازِ شوکاها
مـن و آواز آب رود
مـن و یــک کلبــه ی پـــر دود
مـن و چــای قند پهلو
کنار خیام و حافظ با شاملو
بـه دور از ننــگ
به دور از نـــام،
به دور از غـوغــا و هر بلـوا،
بـسـان بــــرگ که از شاخه جــدا گــردد
درون مـن پُــر از شــورش
پُــر از فـریـــاد
درون جنـگل و باران
دلــم یـک کلبــه می خــواهــد.
#سعید_فل
 
این یک داستان واقعی درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد...
 
سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم...
پسر ادامه داد: ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آ
تو نتوانستی!
این واضح‌ترین عبارتیست که حال و حالت مرا توصیف می‌کند. من در یک جنگ نابرابر شکست خوردم و این جنگ، کنکور نبود. این جنگ، درون من شکل گرفت. ریشه گرفت. فریب داد و جلو آمد. حریف، دو راه بیش‌تر بلد نبود و من، همه‌ی راه‌هایم را باخته بودم به او. گمان کردم، با این پای زخمی، با این صورت کبود، با این ریشه‌های معلق در هوا، می‌توانم بر او غلبه کنم و جشن مرگش را به نظاره بنشینم. گمان می‌کردم روز کنکور، زمینش خواهم زد و در اعلام نتایج تدفینش خ
خب چند وقتی‌ست که مچ خودم را گرفته‌ام. من برای آدمهایی که می‌خواهم دوستم بدارند چیزی بیشتر از آن هستم که واقعا، بیشتر ابراز دلتنگی، بیشتر ابراز محبت، بیشتر ابراز نیاز، و و و. به عبارتی بیشترین عدم صداقتم را در مقابل آنهایی دارم که می‌خواهم دوستم بدارند و این یعنی پایم گیر باشد خوب بلدم عدم صداقت را. در واقع می‌خواهم که بکشانمشان به جایی که با من لاس بزنند.
خب همین چیز بیشتری نیست. حالا هر پیامی که می‌خواهم بدهم با خودم می‌گویم"ای دوست، چن
بسم الله
به نظرم ترس از تنهایی از خود تنهایی ترسناک تره.
یکی از دوستان نزدیکم داره ازدواج میکنه . همون قدر که از این سر و سامون
گرفتنش خوشحالم ، همون قدر هم از تنهایی خودم... .
فکر کنم از این به بعد بیشتر فکر خواهم کرد ، بیشتر خلوت خواهم کرد و سکوت.
یاعلی مدد
عشق من در وقت عشقت درد شدهر که بعد از عشق ماند مرد شد
زن شدن ساده نبود اما به مندل من در عشق او بس طرد شد
قلب من با یک نگاهت در جنونتو دلت با بی نگاهی سرد شد
او که خود از سنگ بودش آن دلشتا تو را دید سنگ دل هم گرد شد
روح آدم بند می‌خواهد نشدروح هم وقتی تو بیند خَرد شد
بر تو می خواهم مرا عاشق‌ترینزلف چشمت بر بدان سردرد شد
از خدا خواهم تو را اما ندادچون نگاهت بر خدایم جَرد شد!
داشتم فکر می کنم اگر روزی موسیقی ها وجود نداشته باشند، باید چه کار کنم ؟ اگر روزی دیگر ملودی نباشد و بیتهوون سمفونی ای ننوازد ... باید چه کار کنم ؟ بی موسیقی که نمی شود زندگی کرد ... موسیقی به درونی ترین لایه های من رسوخ کرده است ... بدون نُت ها دیگر حیات من "زیر" و "بَم" و پایین و بالا نخواهد داشت ... داشتم فکر می کردم بدون موسیقی چه باید بکنم ...

می دانی آنگاه چه خواهم کرد ؟ آن هنگام موسیقی تپش های قلبم در هنگام دیدن تو را ضبط خواهم کرد و بارها و بارها آ
برای اینکه خوب به نظر بیای لازم نیست منو خراب کنی.
این یه قانون ساده را من از دوازده سالگی نتونستم به خواهرم یاد بدم و حالا اون 27سالشه و من دیگه امیدی ندارم که بتونم اینو بش یاد بدم.
پیرزن کهنسالی خواهم شد و هنوز صبح ها با صدای چغلی کردن خواهرم به مادرم بیدار خواهم شد.
دلم یک اتفاق به یاد ماندنی می خواهد. یک اتفاقی که این اواخر سال بیفتد و من غرق شادی شوم. یک اتفاق به یاد ماندنی که ساعت و روزش یادم بماند. یک اتفاق به یاد ماندنی می خواهم. می خواهم یک چیزی رخ بدهد و وقتی سال ها بعد از من درباره ی سال 98 می پرسند به آن اتفاق فکر کنم، لبخند بزنم و بی تردید بگویم بهترین سال عمرم بود...
من این تصمیم را بارها و بارها گرفته‌ام و هر بار با خودم گفته‌ام این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست، و باز هم عهد شکسته‌ام، و باز هم برگشته‌ام به تو، و باز هم با یک کلمه گفتنت شکسته‌ام و شکست خورده‌ام.
من این تصمیم را بارها و بارها گرفته‌ام اما این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست. کسی همیشه می‌گفت: وقتی امکانی برای وصال نیست باید روی فراق خاک ریخت. حالا من می‌خواهم روی این فراق خاک بریزم. می‌خواهم تو و خیالت و غم نبودنت و غم نبود
 
من تو را تصویر خواهم کرد .تو را به رنگ ، به نور و به آوازهای رنگین تبدیل خواهم کرد .تو را به گل ، به کوه و به رودخانه‌های خروشان تبدیل خواهم کرد .من از تو دنیا را خواهم ساخت و برای تو ، دنیا را ...اگر سخنم را باور نمی کنی هنوز قدرت دوست داشتن راباور نکرده ‌ای .
#نادر_ابراهیمی
 
من تو را تصویر خواهم کرد .تو را به رنگ ، به نور و به آوازهای رنگینتبدیل خواهم کرد .تو را به گل ، به کوه و به رودخانه‌های خروشانتبدیل خواهم کرد .من از تو دنیا را خواهم ساختو برای تو ، دنیا را ...اگر سخنم را باور نمی کنیهنوز قدرتِ دوست داشتن راباور نکرده ‌ای .
#نادر_ابراهیمی
اصل اصل زندگی دقیقا چیه و کجاست? هنوز هیچی از ۲۱ سالگیم نفهمیدم که به زودی وارد ۲۲ میشم...  جوونی کردن یعنی چی? چرا احساس خوشبختی نمیکنم? 
خودم از گوشه امنم می کشم بیرون اما باز هم نمیشه,امروز رفتم که کمی قدم بزنم ,اما آروم نبودم ,میترسیدم ,تپش قلبم بالا رفته بود و احساس امنیت نمیکردم ,هر مردی که از کنارم رد میشد نگران میشدم نکنه دزد باشه ,نکنه متجاوز باشه... .تنهایی پیاده روی توی تاریکی عذاب آوره.
اما ادامه میدم ,این هفته میانترم دارم و قراره من به
معمولا دعای سحر رو جور دیگه ای ترجمه می کنن که معنیش خیلی فرق داره ولی با همین سواد کم عربی که دارم حس می کنم درستش اینه :
خدایا از تو زیباترین زیبایی هایت را می خواهم ، حال آنکه تمام زیبایی های تو زیبا هستند ، پس من تمام زیبایی هایت را می خواهم ...
خدایا از تو وسیع ترینِ رحمت هایت را می خواهم ، حال آنکه تمام رحمت های تو وسیع هستند ، پس من تمام رحمت های تو را می خواهم ...
خدایا ...
و خدایا من چیزی را از تو در خواست می کنم که [می دانم] در همین هنگامه ی درخ
سخت تشنۀ احترام شده‌ام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و این‌ها برمی‌گردد به عمقِ حقارتی که کشیده‌ام. من تحقیر شده‌ام، فهمیده‌ام که هستی‌ام به‌خودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی می‌کنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست می‌روی! حالا می‌خواهم ارزشِ این هستی‌داشتن را به آن‌ها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که می‌بینی؛ همان علی‌یی هستم که بوده‌ام. تو اصلاً م
سخت تشنۀ احترام شده‌ام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و این‌ها برمی‌گردد به عمقِ حقارتی که کشیده‌ام. من تحقیر شده‌ام، فهمیده‌ام که هستی‌ام به‌خودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی می‌کنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست می‌روی! حالا می‌خواهم ارزشِ این هستی‌داشتن را به آن‌ها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که می‌بینی؛ همان علی‌یی هستم که بوده‌ام. تو اصلاً م
بمیرم در کنار تو،
کنار بی غبار پربهار تو.
کناری که پر از احساس رؤیایی و ارمان است،
کناری که کنارش از هوسهایی گل افشان است،
کناری که بهای صد جهان است.
تو در باغ هوسهای دل من گل فشان مان!
هوسها پیر گشته، تو جوان مان.
ترا تا هر نفس بینم،
ترا در جام زیبای نگاه خویش سرشار هوس بینم،
ترا چون ساغر لبریز ارمان دلم سرشار می خواهم.
ترا هر ساعت و هر لحظه و هر بار می خواهم،
ترا بسیار می خواهم.
تو با من باش، هر دم باش، امان از قصد دشمن باش!
امید روشن قلبم در این د
 از روزهای رفته و نیامده چه می‌خواهی؟ 
فقط می‌خواهم خوش‌حال باشم و بدانی یا نه، خوش‌حالی من بسته‌ست به نگاه تو. می‌خواهم بدانی، در هر لحظه‌ای که گذشته تمام جان و توانم را گذاشته‌ام که تو از آن‌چه می‌کنم راضی باشی. باور کن که هرلحظه از زندگی‌ام تا به حالا بهترینی بوده‌ام که در توان داشته‌ام. باور کن که هیچ‌وقت تو را فراموش نکرده‌ام. زندگی کرده‌ام که تو در لحظه‌هایم جاری باشی. مرا ببخش که کافی نبوده‌ام. مرا ببخش که خوب نبوده‌ام. مرا
خواهم فراموشت کنم عمرم کفایت می‌کند؟
ای آنکه عشقت را دلم هر دم حکایت می کند
بیمار عشقت گشتم و درمان ندارد درد من
عشق تو در رگهای من دارد سرایت می کند
فرمان به قتل این دلم دادی و دیدم ناگهان
کاین دلبر دل سنگ ما راحت جنایت می کند
در کوچه باغ خاطره یاد تو آرامم کند
هر قطره اشک من ولی از تو شکایت می کند
گر بر سر قبرم شبی یک لحظه ای هم بگذری
منصور گوید سوی ما یارم عنایت می کند
مگر چه می خواهم از وطن؟
جز لقمه‌ای نان و خیالی آسوده.
چه می‌‌خواهم؟
جز تکه‌ای آ‌فتاب و
بارانی که آهسته ببارد،
جز پنجره‌ای که
رو به عشق و آزادی گشوده شود،
مگر چه خواستم از وطن
که از من دریغش کردند.
آه ای میهن مغموم
وطن از پا افتاده
بدرود
بدرود...

| شیرکو بیکس |
به نام او
بازم مینویسم همونطور که در دفتر های خاطراتم نوشتم و در وبلاگ های قدیمی ام میدونم یه روز اگر عمری باشه بازم این نوشته هارو خواهم خوند و اون روز خیلی هاشو اصلا یادم نمیاد در چه حالی نوشتم امروز که اینو مینویسم اتفاق بزرگی رخ داد خیلی بزرگ
میدونم سالها ازش خواهد گذشت ولی فراموش نخواهد شد شاید روزی جراتشو کنم واضح ازش بنویسم ولی امروز اینو میدونم بیش از این دلم راضی نیست اگر عمری باشه وبلاگو کم کم مطالبشو تخصصی تر خواهم کرد و در مورد با
بسم الله
مثل این که باید کارمان را شروع کنیم.
این مطلب اولین متنی است که من می خواهم در وبلاگم منتشر کنم، راستش را بخواهید هیجان زده ام!
البته این حرکت اولین کار من برای راه انداختن این «حسنی تنبل» نبوده ولی امیدوارم بتواند آخری باشد و بالاخره از خانه بیرون بزند و کمی در دنیا به گشت و گذار بپردازد.
دوست دارم بیشتر بنویسم و سعیم را خواهم کرد.
تا بعد
جانا بجز از عشق تو دیگر هوسم نیست
سوگند خورم من که به جای تو کسم نیست
امروز منم عاشق بی مونس و بی یار
فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست
فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست …
در عشق نمیدانم درمان دل خویش
خواهم که کنم صبر ولی دسترسم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست
از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست …
بی روی گل های چمن خار شمارند
در گلشن وصل تو غم از خار و خسم نیست
هر شب به سر کوی تو آیم من بی دل
آری صنما محنت عشق تو بسم نیس
برادر شهیدم!
قدر دان خون پاکت هستم و راه روشنت را ادامه خواهم داد.
من خواهر کوچک تو در کسوت یک پزشک تمام تلاش خود را خواهم کرد تا با نیتی خالص در راه خدمت به هموطنانم قدم بردارم.
اگر تو از جان خود گذشتی تا وطن پابرجا بماند من از دل و جان برای کاهیدن دردها و آلام هموطنانم تلاش خواهم کرد تا پاسدار خون پاکت باشم.
ای شهید والا مقام!
ای آبرومند نزد پرودگار!
برای ما هموطنان خود بسیار دعا کن...
دعا کن تا از حرص و هوس مادیات به دور باشیم تا قلبمان روشن شود
✨﷽✨
✍ از حضرت موسی (ع) به نقل از  پیامبر اکرم (ص) روایت شده:
حضرت موسی (ع) عرضه داشت: خدایا! قرب و نزدیکی به شما را می خواهم. خداوند فرمود: کسی به من نزدیک می شود که شب قدر بیدار باشد. عرض کرد: خدایا! رحمتت را خواهانم. فرمود: رحمتم شامل کسی می شود که در شب قدر به فقرا و درماندگان ترحّم کند. عرض کرد: خدایا! گذشتن از [پل] صراط را می خواهم.فرمود: عبور از صراط برای کسی است که در شب قدر صدقه ای بدهد.
عرض کرد: خدایا! از درختان و میوه های بهشت می خواهم.فرمود: آن ه
سلام طاعات و عبادات تون قبول
یک راهنمایی ازتون می خواهم، من امسال کنکوری ام ولی اصلا مثل یک کنکوری درس نخوندم و اینکه خیلی از خودم پشیمونم و به دنبال یه راه چاره هستم و می خواهم که جبران کنم حتی اگر یک ماه دیگه باقی مونده باشه و می خوام شما از تجربه هایی که داشتید به من بگید شاید بتونید یه کمک کوچکی به من بکنید که به تونم مسیر زندگیم رو هدر ندهم
وقتی با شرایط نا خواسته مواجه می شوید و در نتیجه احساس بدی به شما دست می دهد، اگر عامدانه بگویید: من می دانم چه چیزی رو نمی خواهم...آنچه می خواهم چیست؟ ارتعاش وجودتان، که تحت تاثیر کانون تمرکزتان است، کمی تغییر خواهد کرد و موجب می شود مرکز توجهتان نیز تغییر بکند.
 
وقتی همچنان از خودتان، از دیدگاه پیوسته در حال تغییرتان بپرسید: من چه می خواهم؟ سرانجام در وضعیت خشنودکننده قرار می گیرد- زیرا نمی توانید پیوسته از خود بپرسید که خواهان چه چیزی هستی
و من یک روز نشستم و فکر کردم، حالا فکرتان هم جای بدی نرود. جای بدی ننشستم، در اتاقم روی تخت یا شاید هم صندلی، البته شک دارم نشسته باشم، چون من اصولا آدم تنبلی هستم و هر جا فرصتش باشد دراز خواهم کشید، حالا به چه چیزی فکر می کردم، برایتان خواهم گفت. قطعا تمام آن چیزی که به آن فکر میکردم را به شما نخواهم گفت، خب نمی شود آمد و جارکشی کرد و هوشیار باش بیدار باش گفت و گفت که مثلا به سینه های آن دوست دختر ده سال پیشم فکر میکردم که شبیه ...، اصلا به شما ربط
دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. می‌خواهم چشم‌هایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
| زنده به گور _ صادق هدایت |
 
این روزها که دنیا درگیر ویروس منحوس کرونا شده است بیشتر از هروقت دیگری آدم ارزش بعضی چیزها را می فهمد. چیزهایی ساده مانند دست دادان و روبوسی یا همنشینی با دوستان یا غذاخوردن در یک ساندویچی و...برای من یکی که ارزشهایم در زندگی دوباره اولویت بندی شد. اگر من جزو بازماندگان این اپیدمی باشم دیگر ذهنم را درگیر چیزهای بیخودی نخواهم کرد دیگر بیش از اندازه موضوعات پیش پا افتاده را جدی نخواهم گرفت سعی خواهم کرد بیشتر یاد بگیرم بیشتر لذت ببرم کارهای عد
می‌دانم، خیلی وقت بود ننوشته بودم. دست و دلم نمی‌رفت به نوشتن، و هنوز هم نمی‌رود. ولی هفته‌ی پیش به خودم آمدم و دیدم بلاگ را باز کرده‌ام و می‌نویسم. نوشته‌ی بیو را تازه به روز کردم، بیست و سه ساله به جای بیست و دو. با چند ماه تاخیر. ولی چرا ننوشتم؟ چرا ا می‌نویسم؟ آیا بیشتر خواهم نوشت؟ راحت‌تر است که جوابی ندهم. اینجا خانه‌ی من است، می‌توانم حتی سال‌ها خالی بگذارمش و هر از چند گاهی برگردم و دستی به سر رویش بکشم. این کنترل نسبی روی داشته‌
کم تر از 7 ساعت دیگه قطار سرنوشت منو به یک ماجراجویی نا آشنایی از زندگی میبره و دنیای جدیدی رو برام رقم میزنه، دنیایی که علم جزء جدایی ناپذیر اونه.
زندگی یک سفره و این سفر زندگی فراتر از اون چیزی که میبینم و فکرش رو میکنیم. خوشحالم چراکه در چند سال آینده نسبت به الانم، باتجربه تر و باهوش تر و کارآمدتر خواهم شد و ورژن جدیدی از خودم رو تجربه خواهم کرد، قابلیتهام بیشتر خواهد شد و از این به بعد چیزهایی بیشتری رو برای تعریف کردن خواهم داشت.
احساس
برایم شعر بفرستحتی شعرهایی که عاشقان دیگرتبرای تو می‌گویندمی‌خواهم بدانمدیگران که دچار تو می‌شوندتا کجای شعر پیش می‌روندتا کجای عشقتا کجای جاده‌ای که مندر انتهای آن ایستاده‌ام
                                                           "افشین یداللهی"
یکی دیگه از آرزو هام اینه که زودتر اون مردک عوضی بمیره! چرا فکر میکنن جای خالی کسی که نه بهم محبت کرده نه حمایت کرده ازم نه خیر خواهم بوده اذیتم خواهم کرد؟! اتفاقا من میخوام جاش خالی شه فضای عملکردم بازتر بشه ! جا اشغال کرده آقا جا اشغال کرده بفهمید اینو. 
شبکه‌های اجتماعی مجازی چه تأثیری روی عادات مطالعاتی ما دارد؟
در این چند خط نمی‌خواهم بحث‌های تکراری تقابل شبکه‌های اجتماعی مجازی با مطالعه را دوباره بگویم و از کم شدن عادت مطالعه در اثر انس با فضای مجازی بنویسم. همچنین کاری هم به بحث اثر اسکرول‌های متناوب در کانال‌ها و صفحه‌ها روی ساختار ذهن ندارم که چطور ذهن ما در اثر این کار به نوشته‌های کوتاه و متنوع عادت کرده و حوصله‌ی متون طولانی و متمرکز را ندارد. می‌خواهم در مورد یک عادت مرسوم
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگوور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتآمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کردکه نه اندازه توست این بگذر
باید عشق به جا آورده شود. اگر جان بخواهد، بخواهد. تن چه می‌خواهد؟ عشق را تن چه کار؟ تن را نگاه دار چنان، تا عشق به جا آری. 
جهان از کف دست چون دود بر می‌خیزد. ناآشنایی را خوش است. ناشناسی را شناختن خوش است. ندانسته را دانستن خوب است. خوب است؟ نه؛ درست است، مهرآمیز است و حقیقی. تنها ناآشنا حقیقت است. 
من شناس نمی‌شناسم. خاص نمی‌شناسم و عام نمی‌دانم. تنها آن به‌خود‌تپیده می‌دانم که از خویش فرو ریخته است. 
در خرابات می‌گذرم، از میان این دنیای خ
المنه لله که در میکده باز است                 
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است   
امشب مستی آسمان رو به فزون گذاشته است و پیاله پیاله شراب مرا سیراب نمی کند ... 
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آنجاست حقیقت نه مجاز اسست ...
آری ... من شراب تو را می خواهم ... این مستی های زودگذر مرا سیراب نمی کند ... من شراب تو را می خواهم ... می خوام تو را در جام برییم و آنگاه بنوشمت ... تا آنجا که عطشم فرو نشیند ... تا آنجا که از تو مست مست شوم ... تا آنجا که تک تک ذ
امروز برای من اولین روز کاری در سال ۹۸ محسوب میشه چرا که کلاس های دانشگاه از صبح ۱۷ فروردین تشکیل میشن
هر سال نوروز با خودم می گفتم آیا ممکنه امسال پر از اتفاق های خوب باشه؟
آیا امسال، سال خوبی میشه؟
ولی
خیلی خوشحالم
زندگی شادی خواهم داشت
چون اولین سالیه که به جای امید و آرزو کردن، با خودم میگم
آیا سال خوبی رو خواهم ساخت؟
آیا روزهای خوبی برای خودم با اراده و تلاش رقم خواهم زد؟
آیا می تونم زندگی خودم و اطرافیانم رو کمی بهتر کنم؟
 در ازدحام این همه ظلمت بی عصا 
چراغ را هم از من گرفته اند 
اما من
دیوار به دیوار
 از لمس معطر ماه 
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
 پس زنده باد امید 
 در تکلم کورباش کلمات
 چشم های خسته مرا از من گرفته اند 
اما من 
اشاره به اشاره
 از حیرت بی باور شب 
به تشخیص روشن روز خواهم رسید 
پس زنده باد امید 
 در تحمل بی تاب تشنگی 
میل به طعم باران را از من گرفته اند
 اما من
شبنم به شبنم
 از دعای عجیب آب
 به کشف بی پایان دریا رسیده ام 
پس زنده باد امید
 در
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمتبر سینه می فشارمت اما ندارمتای آسمان من که سراسر ستاره ایتا صبح می شمارمت اما ندارمتدر عالم خیال خودم چون چراغ اشکبر دیده می گذارمت اما ندارمتمی خواهم ای درخت بهشتی، درخت جاندر باغ دل بکارمت اما ندارمتمی خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گلبر سر نگاه دارمت اما ندارمت
امروز در پاکت می نویسم:
میخواهم به اتفاقات خوبِ نیفتاده، اعتماد کنم؛
به رسیدن ها، گرفتن ها، به دل ها ...
دست یار و لبخندش، آرامش و ثبات دلش، دلم ...
و ایمان داشته باشم که یکی از همین روزها، 
این اتفاقات، خواهند افتاد ...
درست لا به لای دغدغه هایی که از 
سرو کولِ روزمرگی هایم بالا می روند،
در دل نگرانی هایی که حوالیِ باورهای من، 
جا خوش کرده اند ...
و در اعماقِ خستگی های مفرط و تکراری ام ...
درست در اعماق خستگی های مفرط و تکراری ام ...
اتفاقات خوب، خواهن
امروز در پاکت می نویسم:
میخواهم به اتفاقات خوبِ نیفتاده، اعتماد کنم؛
به رسیدن ها، گرفتن ها، به دل ها ...
دست یار و لبخندش، آرامش و ثبات دلش، دلم ...
و ایمان داشته باشم که یکی از همین روزها، 
این اتفاقات، خواهند افتاد ...
درست لا به لای دغدغه هایی که از 
سرو کولِ روزمرگی هایم بالا می روند،
در دل نگرانی هایی که حوالیِ باورهای من، 
جا خوش کرده اند ...
و در اعماقِ خستگی های مفرط و تکراری ام ...
درست در اعماق خستگی های مفرط و تکراری ام ...
اتفاقات خوب، خواهن
#سادگی_دیدار
این روزها،لا به لای خاکستری غمهایمبا هر وزش نسیم میان گیسوانمدلم می خواهد به باران بسپارم خودم رامی خواهم پاک،می خواهم زیبامی خواهم سبز شوم دوباره از میان خاک های باران خورده...
حرف باران چیست؟باران می گوید:سادگی زیباست،و چیست سادگی؟سادگی یعنی موهایت را بسپاری به خیال یک رنگین کمانقدم بزنی صبح را میان مهیا که جیبت را پر کنی از صدای خنده های کودکانه!باران می گوید:بسپار خودت را به زلال سحرگاهی یک بوسه بهاری..‌
من،پله های میان مه
تو را می خواهم و دانم که هرگز  به کام دل در آغوشت نگیرم تویی آن آسمان صاف و روشن من این کنج قفس مرغی اسیرم ز پشت میله های سرد تیره نگاه حسرتم حیران به رویت در این فکرم که دستی پیش آید و من ناگه گشایم پر به سویت در این فکرم که در یک لحظه غفلت  از این زندان خاموش پر بگیرم به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی از سر بگیرم در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یارای رفتن زین قفس نیست اگر هم مرد زندانبان بخواهد  دگر از بهر پروازم نفس نیست ز پشت میله ها هر ص
این وبلاگ، اغلب، یادآور بدترین و زشت‌ترین خاطرات من است. البته «متن»های یکساله‌ی قبل را دوست دارم؛ اما آن پیش‌زمینه‌ای که باعث زایش آن متن‌ها شده است را نه. من نمی‌خواهم از این واقعیت فرار کنم! این واقعیت همیشه همراه من خواهد بود. اما نباید هربار با دیدن یک عنوان، یاد یک ماجرا برایم زنده شود. آن هم یک ماجرای نامربوط به منِ حقیقی. این منِ خودساخته‌ی این یکی دوسال را نمی‌خواهم. پس وبلاگی که از این یکی دوساله سرچشمه دارد را هم نمی‌خواهم. 
س
فقط میخوام بگم که امیدوارم به آینده. واقعا به آینده امیدوارم. نه اینکه امید داشته باشم فقط، نه. باور قلبی دارم. به اینکه سرانجام خونه‌ی گرمی خواهم داشت. به اینکه دوست‌ها و جمع قشنگ خودم رو خواهم داشت. به به ثمر رسیدن رویاها و آرزوهای شخصی باور قلبی دارم.  باور قلبی.
 
 
دلبرِ زمستانیِ من!این فصل را برای ماندن ترجیح بده،می خواهم دی را کنجِ دنج ترین کافه برایت عاشقانه های شاملو را زمزمه کنم!می خواهم شب های سردِ دی را برایت آغوشانه گرم تر رقم بزنممی خواهم بهمن را کنجِ پنجره ی اتاقمان،برایت چای با عطرِ هل و دارچین دم کنم و بابوسه ای یک فنجان عشقِ گرم مهمانت کنم!می خواهم روز های برفیِ بهمن،خیابان ها جز ردِ پای منو تو اثرِ دیگری خلق نکنند!اما می خواهم اسفند را در آرام و خلوت ترین کلبه ی چوبیِ جنگل،کنارِ آتش،مو
دوست دارم در جمع باشم.دوست دارم در تمام این جمع‌ها باشم.دوست دارم که دوست‌هایی داشته باشم و تنها نباشم.
تلاش می کنم.تلاش می کنم و باز هم تلاش می کنم.
در نهایت روزی موفق خواهم شد.روزی مثل این‌ها می شوم و در آن روز من تنها کسی خواهم بود که می‌دانم رنگم اینجا ناشناخته‌ست.
 
ریشه ای بودمدر خواب خاک های متبرک بی باران
در نگاه تو سبز شدم !!
گونه هایت خیس باران، چشم هایت آفتابی
تو با چشمانت مرا بنواز
چوبدستی چوبی ام سلاحی کارگر خواهد شد
بعد از جنگ، با چوبدستیم انجیرهای تازه را برای تو خواهم چید
با تو خواهم ماند
با تو خواهم خواند
و تو را در بهت آفتابی ات خواهم بوسید
اگر ابرها بگذارند...
 
منتظر بیدار شدن او هستم.
من می خواهم قلب هایی که از گل رز تشکیل شدن را ببینم.می خواهم مژه هایی که مثل شاخه های گل بلند و باریک هستن را ببینم.حتی ذهن هایی که از گل های فراموشم نکن پر شده اند را هم ببینم.
من منتظر بیدار شدن "بهار"،فصلی که گل ها دوباره متولد بشوند هستم.تو چطور؟تو هم‌ منتظرش هستی؟
#من_نوشته
چند خط سکوت و چند صفحه‌ی سفید می‌گذارم بماند برای این شب‌ها که دیگر هیچ چیز از خدا نمی‌خواهم.
می‌گذارم بماند تا روز حسابش، نشانش بدهم و بگویم ببین! هیچ چیز از تو دیگر نخواستم. آخر مگر چندبار باید خواست؟ چند بار باید نشود تا دیگری امیدی به شدن نداشته باشی؟
کفر است؟
من در شب قدرت کفر می‌ورزم!
امیدم را از تو برداشته‌ام. دیگر هیچ شدنی نمی‌خواهم! دیگر نمی‌خواهم به خواسته‌هایم رسیدگی کنی. بگذار همه چیز همین‌گونه پیش برود. 
من دیگر امیدی ندارم
بسم اللهمی‌خواهم به شمال مملکت بروم، سفیر #انگلیس اعتراض می‌کند؛ می‌خواهم به جنوب بروم، سفیر روس اعتراض می‌کند. ای مرده‌شور این سلطنت را ببرد که #شاه حق ندارد به شمال و جنوب مملکتش مسافرت نماید!ناصرالدین شاه قاجار(تاریخ سیاسی معاصر ایران، سید جلال‌الدین مدنی، ص۷۱ - به نقل از حدیث پیمانه، حمید پارسانیا)
پ.ن. هیچ... دم بچه‌های  «عزیز» سپاه گرم... العزة لله و لرسوله و للمؤمنین.
مطمئنا فرداها ای کاش هایی فکرم را پر کنند که دیروزها اگر بودند..فرداها دغدغه هایی خواهم داشت که دیروزها فقط برنامه بودند..فردا من خودم را دوست خواهم داشت!خود آینده ام را!..درحالیکه نفرت تنها واژه ایست که از خود گذشته به یاد دارم...دیدی متفاوت خواهم داشت مانند سهراب سوار بر قایق که آینده ام را با آن بسازم...اینده ای پر از هیجان... پراز عشق...پر از بودن...و آینده ای پر از امید...اینده ای که حتما می اید و آینده ای که هست!
فردا ها کمین کرده اند... فرداها منت
همیشه ترس از نوشتن را در طول زندگی سی ساله ام به همراه داشته ام. شاید ترس از قضاوت شدن یا هر چیز دیگر. اینجا می خواهم خودم باشم بدون ترس از قضاوت شدن. اینجا را نگه می دارم تا زمان هایی که دوست داشتم بنویسم و اگر لازم شد غر بزنم از زمین و زمان و دانشگاه و استاد و همسر و .... و مگر نه این است که یکی از راه های تسکین افکار خشمگین نوشتن آنهاست؟! می خواهم در سی و یک سالگی الانم تجربیات و اتفاقاتی که با آنها دست و پنجه نرم می کنم را بنویسم. مخاطب داشته باشد
هیچ وقت نفهمیدم از کجای ماجرا آدم ها به جای اینکه رک و راست باهم صحبت کنند و همه چیز را به هم بگویند  شروع کردند به لفافه گویی 
از کی به جای اینکه زل بزنند در چشم های هم و بگویند دوستت دارم دلم برایت تنگ شده یا حتی حالم ازت به هم میخورد به پروفایل های شبکه های مجازیشان متوسل میشوند 
اگر یک روز کسی پیدا شود که در چشم هایم زل بزند که ستوده جان ازت متنفرم محکم بغلش خواهم کرد و برای این حجم از صداقت عمیقا از او تشکر خواهم کرد !
پینوشت : کسی هست که دلم
 
اینک که به یاری مزدا تاج شاهی بر سر گذاشته‌ام اعلام میکنم که تا روزی که من زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من میدهد دین وآیین و رسوم ملت هایی که من پادشاه آنها هستم را محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیر دستان من، رسوم ملت هایی که من پادشاه‌شان هستم یا ملتهای دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند.
من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده‌ام تا روزی که زنده هستم هرگز سلطنت خود را بر هیچ ملتی تحمیل نخواهم کرد و هر مل
 من از الان: می خواهم کاری برای کسی انجام بدهم، نمی گم ان شاء الله و امثالش.
می تونم انجامش بدهم، می گویم: انجامش می دهم
نمی تونم انجامش بدهم، می گویم: انجامش نمی دهم
غیر از این دو برای من قابل قبول نیست.
+به بازی گرفتن مردم با حرف های خدابخواهد، ان شاء الله، در انجام کاری، چیز خوبی نیست.
گفتن ان شاءالله و خدا بخواهد، سرجایش، خیلی هم خوبه.
نکته ای که جا انداختم: کاری که می بینم می تونم انجامش بدهم را قبول می کنم
و می گویم ان شاءالله انجامش می دهم.
ماشین که توی جاده میرفت، باد توی صورتم میزد و هوا خنک و پاییزی بود. آفتاب روی منظره های سبز و طلایی میتابید و از شیشه ی پشتی سر و شانه های مرا هم گرم میکرد. گرمایی دلپذیر و ملایم. بدنم راحت و بی انقباض بود و ساکت بودم. فکر کردم همین بی انقباضی و سکوت هدایتم کند خوب است. برای بقیه ی زندگی ام این طور باشم خوب است. فکر کردم چه ویژگی مثبتی است این توانایی رها کردن. قبل تر ها مدرسه را رها کردم، دوستانم را رها کردم، چند وقت پیش یوگای این جا و فرشته بانوی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

باربی و حمل اثیه در بارکو ی اصفهان